دههی هفتاد میلادی، عصر یادداشتهای خرچنگ قورباغه روی در یخچال بود که میگفت: «دیر میام خونه.» زمانهای بود که معاشرت صمیمانهی زن و شوهرها در دفترچه یادداشتها زیر ستون «کارهایی که امروز باید انجام بدهم» ثبت میشد. زنها قبل از شام گوشت را از فریزر در میآوردند و میزدند زیر بغل و سراسیمه این طرف و آن طرف میدویدند تا یخش باز شود.
خانهای که قرار بود با رفتن سه تا فرزندمان به دانشگاه، دوباره به شرایط عادی برگردد، شده بود اتاق فرمانی برای رویارویی دو تا آدم شاغل. آیا یک ازدواج میتوانست از این جنون جان سالم در ببرد؟ کسی چه میدانست. سوال، برای اولین بار بود که طرح میشد. زنها ـ که عزمشان را جزم کرده بودند تا دیگر شهروند درجه دو نباشندـ بهش میگفتند انقلاب. مردها، گیج و منگ از آنهمه خشم و مساوات، بهش میگفتند ویروس. ما داشتیم مرزهای جدیدی را در قلمروی خانوادهی آمریکایی در مینوردیدیم و طبعا چیزهایی بود که مادرانمان بهمان نگفته بودند چون در دنیای برابری زن و مرد زندگی نکرده بودند.
دفترچه چک دست کی باشد؟
آشغالها را کی بیرون ببرد؟
روغن ماشین را کی عوض کند؟
چه جوری میشود با همدیگر رقابت نکرد؟
این پولِ کی است؟ او؟ من؟ ما؟
میشود از شوهرمان بخواهیم میز غذا را بچیند یا مردانگیاش خدشهدار میشود؟
میشود مردها از همسرشان بخواهند دکمهی پیراهنشان را بدوزد یا دون شان خانم شاغلی است که تازگی خانه را با پول خودش رنگ کرده؟
آیا زن باید در شغلش درجا بزند تا اعتماد به نفس شوهرش لطمه نخورد؟
آیا شوهر باید به موفقیت همسرش بنازد یا مایهی خفت و خاکبرسری است؟
بچهها را کی ادب میکند؟ هنوز «بذار بابات بیاد» معتبر است یا حالا باید گفت: «بذار مامانت بیاد»؟
دوازده سال بود که ستونم همزمان در چندین روزنامه چاپ میشد. سه تا کتاب چاپ کرده بودم و برای برنامهی تلویزیونی «صبح به خیر آمریکا»، خبرنگاری میکردم اما هیچ کدام از اینها تاثیر خاصی روی زندگیام نگذاشته بود. من توی خانه کار میکردم بنابراین میتوانستم لابلای چیز نوشتن و ضبط برنامه، همچنان لوبیاها را هم بزنم، لباسشویی را به کار بیندازم یا فر را تمیز کنم اما کتابی که سال ۱۹۷۶چاپ کردم، در فهرست پرفروشها قرار گرفت، تعداد روزنامههایی که ستونم را چاپ میکردند چند برابر کرد و ناگهان مرا به یک جور شهرت ملی رساند. ده هفته رفتم تورِ رونمایی کتاب و در این مدت در همهی تاکشوهای تلویزیون حاضر شدم. مجلهی لایف، از من و خانوادهام گزارش رفت و فکر کردم چند صباحی دیگر همه اینجا و آنجا برایم عشوه خواهند آمد. هر جور نگاه میکردی، این همان چیزی بود که میتوانست فاتحهی ازدواجمان را بخواند اما سه تا چیز نجاتش داد.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصتم، تير ۹۴ ببینید.
* اين متن انتخابي است از كتاب A Marriage Made in Heaven كه در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است.