روز ۱۵ اکتبر، در میانهی پاییز، فرانک روتلج شد مادرِ آدام چهاردهساله، کارولین دوازدهساله و تدی ششساله. به عبارت دیگر شد اولین مادرِ حومهی راچستر که سبیل داشت اما استروژن مصرف نمیکرد.
نقش جدید از دل گفتوگویی در شش ماه قبل بیرون آمد، یعنی وقتی فرانک اعتراف کرد که از کار کردن در آژانس تبلیغاتی به ستوه آمده. حالش از بستههای برشتوکِ رقصان و موریانههای دامنپوش به هم میخورد. دلش میخواست بماند خانه و روی رمانش کار کند.
زنش ماری از تصمیم او خیلی ذوقزده شد. ماری تقریبا همهی هیچکدام از تحولات دنیای جدید را درک نکرده بود؛ به جنبش حقوق زنان دیر رسیده بود، به بچهها اجازه داده بود اعتمادبهنفسش را خرج کنند و تا وقتی شش کیلو کم نکرد، بحرانِ میانسالی را به رسمیت نشناخته بود. فکرِ رفتن به جایی که مجبور نباشد استیکِ همه را برایشان تکهتکه کند، غلغلکش میداد.
پس فرانک و ماری توافق کردند که یک سال وضع جدید را امتحان کنند: یعنی ماری برود سر کار و لوازم اداری بفروشد و فرانک بماند خانه و بنویسد. تصمیم سادهای به نظر میآمد. به هر حال، رئیسجمهور آمریکا هم سالها بود که کارش را از توی خانه، یعنی کاخ سفید، انجام میداد هرچند چند تا تفاوت نسبتا قابل توجه بینشان وجود داشت:
۱- رئیسجمهور آمریکا را هیچوقت از پای تلفنی که ممکن بود تاریخ مملکت را عوض کند صدا نمیکردند که بهش بگویند «چاه توالت گرفته!»
۲- ماموران شرکت کنترل حشرات هیچوقت از سر و کول کاخ سفید بالا نمیرفتند و روی پاهای رئیسجمهور حشرهکش اسپری نمیکردند.
۳- بانوی اول مملکت هیچوقت از دفتر کارش در مرکز شهر تلفن نمیزد که بهش بگوید: «برو تو پارکینگ، چمنزن رو وارونه کن و زیر تیغهی سمت راست دنبال یه شماره سریال بگرد. شماره رو یادداشت کن و تلفن بزن به تعمیرگاهش شماره رو بگو که دفعهی بعد که چمنها بلند شد لنگ نمونیم.»
در ۲۲ نوامبر، بعد از یک ماه دویدن دنبال همسترهای از قفس گریخته، فرانک کاغذِ سفیدِ توی ماشین تایپ را بیرون کشید و تصمیم تازهای گرفت: تصمیم گرفت بیخیالِ رمان نوشتن شود و در عوض خاطراتش را بهعنوان یک شوهر خانهدار بنویسد و کتاب کند. مطمئن بود که میفروشد. هیچ کتابفروشی نبود که یک قفسهی کامل پر از کتابهای طنز خانگی نداشته باشد؛ کتابهایی که روی جلدشان چند تا گربه دور پاهای یک زن پیشبندپوشِ خسته و وامانده وول میخوردند. و از این گذشته، مگر چند تا مرد تجربهی الانِ او را از سر گذرانده بودند؟ اسمش را هم میگذاشت: نگاه صریحی به مقولهی مادری۱[۱] . (برای این اسم ضعف میکرد.) این را هم باید افزود که آن روز، راچستر سردترین زمستان تاریخش را آغاز کرد. زمستانی که در مجموع دو متر و نیم برف روی شهر باراند.
فرانک اولش عاشق برف بود. همینطور که پشت ماشین تایپش مینشست، یکی از بچهها را که داشت از دمِ در اتاق رد میشد، صدا میزد و باحوصله برایش توضیح میداد که هیچ دو دانهی برفی مثل هم نیستند. حتی اصرار میکرد که برود و شکلِ بلورهای یخِ روی پنجره را بادقت نگاه کنند.
روز سوم دسامبر، مدرسهها بهخاطر «حوادث و بلایای طبیعی» تعطیل شد.
در ده روزِ بعدش، مسئولیت فرانک این بود که نگذارد سه تا بچه همدیگر را به قتل برسانند. وقتی جلوی چشمش تدی یک دکمهی گنده را توی سوراخ دماغش کرد، چیزی نگفت. وقتی چلچراغ بالاسر میز غذاخوری از شدت ورجهورجههای آدام روی تختش در طبقهی بالا میلرزید، گیج و گنگ نگاه کرد. وقتی کارولین عقدنامهشان را با مدادشمعی رنگآمیزی کرد، فقط توانست بگوید: «از خط بیرون نزن.» همهجای خانه شده بود بند رخت لباسهای نمدار و بوی موش آبکشیدهای میداد که گذاشته باشندش جای گرم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادویکم، آبان ۹۵ ببینید.
* اين متن انتخابي است از كتاب Motherhood: The Second Oldest Profession كه در سال ۱۹۸۳ منتشر شده است.