طرح: روح‌اله گیتی‌نژاد

بنفش چرک‌تاب

بوستون سرد بود؛ این را هم از ورای بارانی‌ ضخیمم می‌توانستم حس کنم و هم از روی نفس‌های مه‌گرفته‌ی ۷۸۷۷ مرد و زنی که با لباس‌هاي ورزشي نازكي در خط شروع ماراتن بوستون ایستاده بودند.

این‌ جماعتِ انگار از قحطی‌برگشته دیگر کی بودند؟ همین‌طور که دنبال جای بهتری برای تماشای مسابقه می‌گشتم، تنم به تن زنی خورد که دو پاره استخوان بود با موی دُم‌اسبی. مطمئنم بوقلمون‌هایی پخته بودم که از او بزرگ‌تر بودند. چرا باید کسی با عقل سلیم و سالم بخواهد چهل‌ودو کیلومتر زیر باران بدود، فقط برای اینکه تهش با دل‌وروده‌ی پریشان و پاهای تاول‌زده برسد به خط پایانی در یک دوردستِ خراب‌شده؟ این‌ها به کنار، چرا باید شوهر من بخواهد یکی از آن‌ها باشد؟ در پنجاه‌ودو سالگی تصمیم گرفته بود که زندگی‌اش را وقف درد و رنج کند. در زندگی مشترک‌مان اولین بار بود اختلافی داشتیم که نمی‌توانستیم حلش کنیم. قبلا همین‌طوری می‌دوید اما حالا دیگر از دست دررفته بود. بهش گفتم مرض دویدن پیدا کرده و او هم گفت اینکه وقتش را چطور می‌گذراند نباید مایه‌ی نگرانی من باشد. واقعیت این بود که به شیفتگی‌اش حسودی می‌کردم؛ به آن همه سرسپردگی و تعهد نسبت به چیزی که من از زور تنبلی نمی‌توانستم در آن شریک شوم.

انتظار نداشتم در تمام طول زندگی، شانه‌به‌شانه‌ی همدیگر جلو برویم. تنها خواسته و آرزویم این بود که با هم از بعضی آدم‌ها متنفر باشیم، هم‌زمان از دست بچه‌هایمان حرص بخوریم و با ریتم و سرعتی یکسان مضمحل شویم. اما حالا من داشتم کم‌کم به «زنِ اول» شبیه می‌شدم. زن اول در مقابل زن دوم و زن‌های بعدی.

مرضِ جوانی انگار همه را غیر از من به خودش مبتلا کرده بود. در صفحه‌ی نیازمندی‌ها، تعداد جراحان پلاستیک از لوله‌کش‌ها بیشتر بود. مردم دیگر چیزی نمی‌خوردند. نوک می‌زدند و مزه‌مزه می‌کردند. حتی پدر و مادرم ملینِ جوی دوسر می‌خریدند. ورزش، به آیینی همگانی تبدیل شده بود.

منظره‌ای که من هرروز در آینه می‌دیدم، چندان زیبا و خوشایند نبود. آن عروس پنجاه‌و‌يك کیلویی حالا شصت‌و‌هفت کیلو وزن داشت. تا کی می‌توانستم به مردم بگویم هیکلم نتیجه‌ی زایمان است، مخصوصا وقتی نوزاد حالا بيست‌و‌دو سالش بود؟ همین روزها بود که بیل از ترس دیدنِ من، دیگر چراغ اتاق‌خواب را روشن نکند. به موهایم هم نمی‌رسیدم و رشته‌های سفید و خاکستری همین‌طور از اینجا و آنجا سر برمی‌آورد؛ و بازوهایم که می‌توانست پایه‌ی یکی از مشعل‌های بندرگاه نیویورک باشد.

فقط کافی بود بیل نگاهم کند و بگوید: «یا خدا، ارما، مث وانت شده‌ای.» البته که دردم می‌آمد. احتمالا گریه می‌کردم. می‌رفتم توی اتاقم و سر راه یکی‌دوتا در را هم به‌هم می‌کوبیدم. بعدش هم زنگ می‌زدم به یک وکیل خوب که طلاقم را بگیرد. اما حداقل انگیزه‌ای می‌شد که دو‌سه‌کیلو وزن کم کنم. ولی مگر این‌ کار را می‌کرد؟ عمرا. به‌جایش می‌گفت: «می‌خوای تا سرِ پام، یه چیزی برات بیارم؟» انتظار داشت چی بگویم؟ «آره عزیزم. دو تا صندلی جلوی یخچال»؟
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌ودوم، دي ۹۴ ببینید.

* اين متن انتخابي است از كتاب A Marriage Made in Heaven كه در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است.