همیشه برادران رایت را اینطور تصور میکردم که در بچگی نشستهاند روی نردههای کنارِ راهی در دیتون اوهایو و دربارهی آیندهشان حرف میزنند.
ویلبر میگوید: «میدونی اورویل، اینجا دیگه داره خیلی شلوغ میشه. باید یه چیزی اختراع کنیم که آدما رو از زمین بلند کنه ببره هوا تا بتونن از یه جا پرواز کنن برن یه جای دیگه.»
«چهجوری ینی؟»
«اول باید یه چیزی پیدا کنیم که بشه آدما رو چپوند توش… یه چیزی مثِ سیتی اسکن مثلا.»
«سیتیاسکن هنوز اختراع نشده ویلبر. بعدشم این چیزی که میگی فک کنم آدما توش احساس خفگی کنن.»
«خب پس یه چیزی مث سیلو. چند تا پنجره هم توش میذاریم.»
«چهجوری نفس بکشن اون بالا؟»
«کابین رو با هوای پرفشار پر میکنیم. البته یه سری کیسهی اکسیژن کوچیک هم تعبیه میکنیم که اگه مشکلی پیش اومد جلوی صورتشون باز بشه. مردم از این چیزا خوششون میآد.»
اورویل فکری میکند و میگوید: «نمیدونم. اگه یکی از مسافرا حالش به هم خورد چی؟»
ویلبر جواب میدهد: «مشکلی نیس. یه چند چوق اضافه میگیریم و یه سری پاکت کاغذی واسه بالا آوردن میذاریم تو جیب جلوی صندلی. با دستورالعمل دوزبانه دربارهی نحوهی بالا آوردن. این میشه فرست کلاس.»
اورویل میپرسد: «اونوقت میشه این سیلوها رو تو شهر فرود آورد؟»
«خُلی؟ مسافرها رو وسط یه مزرعهي ذرت که فرسنگها از شهر فاصله داره پیاده میکنیم. اصن دارم فک میکنم که مثلا فرودگاهِ سینسیناتی رو بذاریم تو کنتاکی.»
«غذا چی؟»
«یه غذایی بهشون میدیم که معلوم نباشه چیه. اینجوری نمیفهمن خوبه یا بد.»
«تو نابغهای ویلبر.»
«من مث یهجور ییلاق تو ابرها بهش نگاه میکنم. جایی که میتونی شل کنی و هیچ نگرانی و دغدغهای تو دنیا نداشته باشی. آدما بیمهی پروازشون رو میگیرن و قبل از اینکه سوار هواپیما بشن از هزار تا بازرسی رد میشن و همهی دار و ندارشون با اشعهی ایکس کنترل میشه که یه وقت تفنگ و چاقو توش نباشه. بعد از اینکه مهموندارها با جزئیات دقیق براشون توضیح دادن که موقع افت فشارِ کابین چطور از ماسک اکسیژن استفاده کنن و اگه هواپیما روی آب سقوط کرد چطور جلیقهی نجات رو بپوشن اونوقت دیگه میتونن آرامش رو قشنگ تجربه کنن.»
«هوم. باحاله. بهنظرت چقد باید به هر نفر بدیم که پرواز کنه؟»
«اورویل، اورویل، چرا نمیفهمی؟ ما بهشون پول نمیدیم. اونا به ما پول میدن.»
در این لحظه اورویل را تصور میکنم که عقبعقب خیلی آرام و بااحتیاط از برادرش فاصله میگیرد تا وقتی که از دسترسش خارج میشود بعد یکنفس به طرف پدرش میدود و داد میزند: «بابا! بابا! بیا ببین ویلبر چی میگه.»
بیشتر ماها یکجور رابطهی عشق/نفرت با خطوط هوایی و هواپیماها داشتهایم. وقتی بهموقع میرسند دوستشان داریم و بقیهی اوقات ازشان متنفریم ولی این واقعیت که ما خوشحال و بیخیال میلیون میلیون بار باهاشان سفر میکنیم نشان میدهد که هنوز روحیهی ماجراجویانهمان را از دست ندادهایم. حاضریم تقریبا برای هر چیزی آنها را ببخشیم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.
* این متن انتخابی است از کتاب when you look like your passport photo it’s time to go home که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است.