طرح: آتلیه داستان

بنفش چرک‌تاب

بعد از جنگ جهانی دوم، وقتی ملت شروع کردند به کوچ کردن به حومه‌ی شهرها، این واهمه پیش آمد که شاید مردم کمتر چیز بخرند و اقتصاد مملکت رو به رکود بگذارد.

آن‌جا بود که سه تا «کالا»ی جدید به بازار آمد تا از این واهمه بکاهد: پنجره‌ی سرتاسری، چمن‌ِ جلوی خانه و دو تا جغله عروسک، باربی و کن. یکی برای زن خانه، یکی برای مرد خانه و یکی هم برای بچه‌ها. هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد که این سه قلم جنس چه تاثیر بزرگی بر عادت‌های خرید حومه‌نشین‌ها خواهد گذاشت اما به گذشته که نگاه کنی مسئله مسئله‌ی دو دو تا چهارتا است. سی‌وپنج میلیون حومه‌نشینِ معتاد و آلوده به پنجره‌ی سرتاسری، چمن جلوی خانه و دو تا عروسک لخت پلاستیکی هر اقتصادی را از رکود احتمالی بیرون می‌کشید.

پنجره‌ی سرتاسری
دورانی بود که ساختنِ خانه‌ در حومه‌ی شهر بدون حداقل یک پنجره‌ی سرتاسری، حرکتی ضدآمریکایی به حساب می‌آمد. خود من مطمئن بودم که اگر چنین پنجره‌ای نداشته باشم قلبم می‌ایستد. با لحن آگهی‌های لوس رادیویی به شوهرم گفتم: «فکرشو بکن! یه پنجره با سه متر شیشه‌ی یه‌دست که روزها خورشید رو به خونه دعوت می‌کنه و شب‌ها چشمک ستاره‌ها رو. که تابستونا نسیم ملایم دم غروب رو راه بده و زمستونا بلورهای نازک برف رو پشت شیشه نگه داره. که می‌تونی از این طرفش همسایه‌های نازنین رو ببینی که دست تکون می‌دن و سلام می‌کنن. کی اصن سرگرمی می‌خواد وقتی منظره‌ی پانورامای طبیعت جلوی چشمت فصل به فصل عوض می‌شه؟ کی اصن دلخوشی می‌خواد وقتی بازی بچه‌ها اون‌ور شیشه نزدیک‌تر از همیشه به نظر می‌آد؟»

درمانده گفت: «می‌گم فردا بیاد نصب کنه.»

دو روز بعدش گفتم: «امروز مَرده می‌آد که پنجره رو بپوشونه. گفت می‌شه پونصد دلار.»
«بپوشونه؟! پس به خونه دعوت کردنِ خورشید در روزها و چشمک ستاره‌ها در شب‌ها چی شد؟»

«ان‌قد دعوت می‌کنه که دارم کور می‌شم. هیچ جای خونه از خورشید در امون نیستی.
سگ‌مون داره برنزه می‌شه. ستاره‌ها رم فراموش کن. تنها چیزی که این لعنتی شب‌ها دعوت می‌کنه چشم‌چرون‌هاست.»

یک ماه بعد به شوهرم گفتم: «مبل‌ها رو باید عوض کنیم. می‌شه هشتصد دلار.»

«مبل‌ها که خوب بود.»

«آره خوب بود ولی آیا برای همسایه‌های نازنینی که از پشت پنجره‌ی‌ سرتاسری برامون دست تکون می‌دن هم خوبه؟»

«مگه پنجره رو نپوشوندیم؟»

«همیشه که نمی‌شه پرده‌ها رو کشید. مردم فک می‌کنن پشتش چه کارها که نمی‌کنیم.»

چهار ماه بعد گفتم که پنجره‌ توری و حفاظ می‌خواهد که می‌شود چهارصد دلار.

گفت: «صب کن ببینم تو همونی نیستی که اون حرفا رو درباره‌ی نسیم تابستون و برف
زمستون زدی؟»

«چرا ولی اون حرفا مال قبل اینی بود که بفهمم نسیم تابستون با خودش پشه‌های دومتری می‌آره که کلِ خونِت غذای یه وعده‌شونه. مرده‌شور ترکیبِ بلورهای نازک برفم ببره. شُشِ بچه‌ها هم قندیل می‌بنده. دیوارهای خونه هم شده آبشار یخ.»

هفته‌ی دوم تابستان به شوهرم گفتم: «یه کرکره باید بزنیم که بشه تو خونه تلویزیون دید. هیچی پیدا نیس. می‌شه صدوپنجاه دلار.»

گفت: «پس پانورامای طبیعت چی شد که فصل به فصل فلان می‌شه؟»

«الان پانورامای طبیعت عبارت از منظره‌ی آقای هادسونِ هفتاد‌ساله‌س که می‌آد با زیرپوش و زیرشلواری وایمیسه جلوی پنجره‌ی سرتاسری‌ش شیکمشو می‌خارونه و لای دندوناشو با لبه‌ی مقوای قوطی کبریت تمیز می‌کنه.»

یک شب دمِ در خانه رفتم به استقبال شوهرم و گفتم: «باید پنجره‌ی سرتاسری رو بیمه کنیم. می‌شه سالی بیست‌وهشت دلار.»

گفت: «باورم نمی‌شه. از کی تا حالا به تماشای بازی بچه‌ها اون‌ور پنجره بی‌علاقه شدی؟»

«از وقتی توپ بیسبال مایکل اورمستاد عین گوله از پنجره‌ی سرتاسری‌مون رد شد. تازه شیشه‌ رم باید عوض کنیم. می‌شه صدوشصت دلار.»

چنان کراواتش را جوید که رسما از وسط نصف شد.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.

*‌‌‌ این متن انتخابی است از کتاب when you look like your passport photo it’s time to go home که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است.