هر وقت به آفریقا فکر میکردم یاد جوی آدامسون میافتادم، نویسندهی کتاب زادهیآزاد که عمری را در دشتهای کنیا گذراند. تصورش میکنم که دارد میان علفهای بلند به طرف السا ـ توله شیر مادهای که بزرگ کرد و به طبیعت برگرداند ـ میدود و داد میزند: «السا! السا!» همیشه دلم میخواست بدانم چه اتفاقی میافتاد اگر میرسید به چندوجبیِ شیر، چشمهایش را تنگ میکرد و میگفت: «تو که السا نیستی.»
یا به ارنست همینگوی فکر میکردم در چادری پای کلیمانجارو، و به جین گودال که روی کوهی نشسته و شامپانزهها را نظاره میکند اما بیشتر از همه، موقع خیالپردازی دربارهی آن قاره به اوا گاردنر فکر میکردم. روی پردهی سینما، اوا به آفریقایی میرفت که من دوست داشتم بروم؛ آفریقایی که در آن هرگز عرق نمیکنی، فرِ موهایت تا ابد بینقص باقی میماند و رژلبت تازه. آفریقایی که در آن شیرها حیوان خانگیاند، حبههای یخ خودبهخود تکثیر میشوند و کسی نمیترسد که تنهایی دستشویی برود. جایی که مردها چهارده برابر زنها هستند و پشهها لای موهایت لانه نمیکنند.
من با تور رفتم آفریقا، در معیتِ یازده عکاس آماتور؛ تا وقتی با یازده تا شکارچی دوربینبهدستِ خوشحال ـ که همینطور فیلم توی دوربین میگذارند و از هر چیزی که تکان میخورد عکس میگیرند ـ وسط دشت نبوده باشی معنی ترس را نمیدانی. اینها موجوداتیاند که با یک زرادخانه سفر میکنند. (هر عکاس در طول سفر به طور متوسط ششصد عکس و دو هزار فوت فیلم میگیرد.) کیفهایی که دنبال خودشان میکشند بیشتر از بودجهی سالانهی کشوری که از آن آمدهاند میارزد. یادداشتهای دقیق و موشکافانهای برمیدارند از اینکه چه حیواناتی دیدهاند، کی و کجا دیدهاند و حیوان موقع دیده شدن داشته چهکار میکرده. شبها هم مینشینند دور آتش و همینطور که با فوتکهای لاستیکی گردِ روی لنزهایشان را میگیرند به زبان ASA و دیافراگم با هم حرف میزنند.
یکیشان شوهرم: سرِ عروسیِ خودش دوربین آورد و تولدِ اولین بچهمان را عقب انداخت چون «نور داشت میرفت». از آن مردهایی است که میروند گرندکانیون و اصرار میکنند که ماشین را نگه دارند و پیاده شوند که عکس بگیرند بهجای اینکه مثل بقیه شیشهی ماشین را بدهند پایین و بگویند: «عجب!»
خلاصه همینطور که توی هواپیما به این ماجراجویان نگاه میکردم که لنزهایشان را میچرخانند، فلاش میزنند که مطمئن شوند باتری دارند و از پاهایشان عکس میگیرند فهمیدم این جماعتی نیست که بشود راحت از دستش خلاص شد. در خفا به خودم قول دادم که کلا محلشان نگذارم و جهانِ اوا گاردنری خودم را درست کنم. به کنیا که رسیدیم زحمتِ باز کردنِ بار و بندیل به خودم ندادم و صاف رفتم فروشگاه لباسهای سافاری. اگر میخواستم به فیلها غذا بدهم و با بچهشیرها بازی کنم جورابشلواری گزینهی خیلی مناسبی نبود.
کمی که از نایروبی بیرون رفتیم ردیفی از چادرهای آبیرنگ پدیدار شد. خودش بود؛ آفریقای رویایی من. درست همانطور که خیالش را بافته بودم: جای درست کردن آتش، صندلی کارگردانی، پشهبند، بیلچهی پشت چادر کنارِ تابلویی که میگفت اسبهای آبی فلانشان را چال میکنند، تو هم بکن. این یکی را البته یادم نمیآمد.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.
* این متن انتخابی است از کتاب when you look like your passport photo it’s time to go home که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است.