چمدانهایم را پرت کردم توی راهروی تاریک خانه و دنبال کورسوی نوری رفتم که از اتاق نشیمن میآمد.
از یک سفر دهروزه برای ضبط برنامهی «صبح بهخیر آمریکا» برگشته بودم. در آیندهی خیلی نزدیک، باید چند تا یادداشت برای ستونم به روزنامه تحویل میدادم، در دفاع ERA از۱[۱] سه روز در میسوری سخنرانی میکردم و تازه کل خاندان هم قرار بود عید شکرگزاری مهمان ما باشند.
روی صفحهی تلویزیون، زن خوشحالی با موهای ابریشمی بلوند داشت کلوچهی زنجبیلی خانگی درست میکرد؛ برس را میزد توی سفیدهی تخممرغِ زدهشده و میکشید روی کلوچهها و بعد یک ورقهی طلا میگذاشت رویشان. اسمش مارتا استوارت بود و من احساس الویس پریسلی را داشتم وقتی برای اولین بار رابرت گولت را روی صفحهی تلویزیون دیده بود؛ میخواستم یک تفنگ بردارم، شلیک کنم به صفحه و او را به تاریکی حواله بدهم.
بیل مدهوش زنک شده بود که حالا داشت میرفت به بوقلمون توی اجاق حیاط پشتیاش سر بزند. سر زد و برگشت و همینطور که سوپ را توی کدو تنبلی که به همین منظور خالی شده بود میریخت، لبخند دوستانه و صمیمانهای به دوربین زد. گفت میخواهد دستور تهیهی خوراک مخصوصش را در اختیارمان بگذارد.
شوهرم بدون اینکه چشم از صفحه بردارد گفت: «سلام عزیزم، قلم و کاغذ داری؟ اینو یه جا یادداشت کن.»
ارمای احمق هم شیرجه زد توی کیف دستیاش و با یک خودکار و یک چک سفیدامضا بیرون آمد و همینطور که مارتا خانم دیکته میکرد مشغول نوشتن شد: «شش تا اردک دو کیلویی، دو فنجان چربی تازهی اردک، هفت کیلو لوبیا سفید و سه کیلو سوسیس سیر.» خسته و بیحوصله گفتم: «دیوونهای؟» و خودکار را انداختم.
بیل گفت: «هیسسس، بازم هست.» در واقع، خوراک مورد نظر، بیستودو تا مادهی اولیه داشت و برای سیر کردن یک استادیوم یا شش تا کشتیگیر ژاپنی کافی بود.
خسته و کوفته زل زدم به منظرهی پیش رو. من زنی بودم که هم شغل داشت، هم خانه و زندگی و اگر کمی بیشتر توی ظرفش میگذاشتند، کارش به آیسییو میکشید. بیل با لباس راحتی و دمپاییهای گیلگیلی نشسته بود آنجا و پففیل میخورد. قبلا من این کار را میکردم. او بود که دیر و خسته میآمد خانه. جایمان بدون اینکه بفهمیم، عوض شده بود.
گفتم: «لامپ جلوی خونه سوخته.»
گفت: «لامپ نو خریدم. آخر هفته اگه تونسی عوضش کن.»
«از بچهها چه خبر؟»
«دوشنبه با اندی رفتیم یه مسابقهی بسکتبال. حالش خوبه. بقیه هم یه سری زدن. توی یخچال رولت گوشت هست. نمیدونسم پروازت تاخیر داره. اگه خواسی گرمش کن.»
«یکی از زیرپوشهات رو واسه حراج توی همایش ERA میخوام.»
«خودمم باید توش باشم؟»
«نه.»
«پس مهمون من. هر کدومو خواسی وردار.»
عوض کردن جاها چیزی نبود که مردهای زیادی دربارهاش حرف بزنند. به غرور مردانه و اینها ربط داشت. اما آنها که انجامش داده بودند، ظاهرا در خفا کیفش را میکردند. بعد از سالها سگدو زدن، زندگیِ خوبی بود. از اینکه خودمختار بودند، به میل خودشان برنامه میریختند و با استرس کمتری کار میکردند، لذت میبردند. میتوانستند با رضایت به زندگی حرفهای موفقشان در گذشته نگاه کنند و دیگر نگران ثابت کردن چیزی نباشند. برای زنهایی مثل من هم که عاشق ماجراهای بیرون از خانه و کش رفتن قوطیها و قالبهای کوچک شامپو و صابون از هتلها بودند، پیوندی بود آسمانی و در و تختهای که خوب به هم جفت میشد.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و سوم، بهمن ۹۴ ببینید.
* اين متن انتخابي است از كتاب A Marriage Made in Heaven كه در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است.