بنفش چرک‌تاب

در جهان سه تا چيز هست كه هر كاري بكني مردم زير بارِ قبول كردنش نمي‌روند: كمرِ دردمندِ لاعلاج، آدرس بدون كروكي و زني كه بچه نمي‌خواهد.
سارا بچه نمي‌خواست. سي‌و‌دوساله بود و راضي از ازدواج و كار و زندگي‌اش. چيزي كه از آن رضا نداشت آن دسته از آدم‌هاي دوروبرش بودند كه ظاهرا فكر مي‌كردند بچه‌ نخواستنِ او به آن‌ها ربطي دارد. آدم‌هايي مثل مادرش، خواهرش گريس (مادر پنج بچه)، بهترين دوستش آنا و دندانپزشكش كه همگي مدام يادش مي‌آوردند «تا ابد كه جوون نمي‌موني.» (خب كي مي‌ماند؟)

يك روز كه سارا با مادرش تنها بود، تصميم گرفت يك بار ديگر براي مادرش توضيح بدهد كه چرا دلش مي‌خواهد بدون بچه بماند. گفت: «سعي كن درك كني مامان. من از بچه بدم نمي‌آد، خودم بچه نمي‌خوام. براي گريس خيلي هم خوبه، چون اصن مادر به دنيا اومده. ولي من نمي‌خوام توي خونه‌اي زندگي كنم كه همه‌ي سوراخ‌هاش در داره و همه‌ي درهاش قفل و وان حمومش پر از قايق و اردك پلاستيكيه. بچه‌دار شدن آدمو عوض مي‌كنه مامان و اين ترسناكه. آدم يه تيكه‌ي خودشو از دست مي‌ده كه من نمي‌خوام از دستش بدم. مث اينه كه كسي يه سوييچ رو بزنه. يهو تو ديگه اون آدم قبلي نيستي. وابسته مي‌شي به يه موجود ديگه. جوري كه اگه از هم جداشون كني، جفت‌شون مي‌ميرن. من دلم نمي‌خواد ادامه‌ي تب، گرسنگي، درد، نااميدي يا استيصالِ يكي ديگه باشم. خودم بچگيِ معركه‌اي داشتم اما اون موقع اصلا قدر كارهايي رو كه برام كردين نمي‌دونستم. چي نصيب‌تون شد؟ كلي شب‌بيداري و دل‌نگروني، كلي لجبازي و درِ به هم خورده و يه سري كادوي داغون واسه تولدتون… مامان، اگه بچه‌دار هم بشم، به دلايلِ اشتباهي و عوضيه؛ چون شما مي‌خواسي مادربزرگ بشي يا چون استيو مي‌خواسته اسمش روي يكي بمونه يا چون خودم ديگه تحمل و حوصله‌ي آدم‌هايي رو كه مي‌خواستن بدونن چرا بچه نمي‌خوام، نداشتم… فكر نكنم خودخواه باشم. مطمئنم كه عصباني يا گوشت‌تلخ هم نيستم. فقط موضوع اينه كه فكر مي‌كنم يه انتخابي دارم و حق دارم خودم درباره‌ش تصميم بگيرم. مي‌فهمي مامان؟»

مادرش سر تكان داد.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ اين متن انتخابي است از كتاب Motherhood: The Second Oldest Profession كه در سال ۱۹۸۳ منتشر شده است.