بنفش چرک‌تاب

۱- نامادری سفيدبرفی
اولین ازدواج کویینی برفی بود، در سی‌وهفت‌سالگی و زمانی که دیگر فکر می‌کرد هرگز اتفاق نخواهد افتاد. گاهی مجبور بود خودش را نیشگون بگیرد تا مطمئن شود خواب نمی‌بیند. شده بود زنِ یک پادشاه موفق، با قلعه‌ای در حومه‌ی شهر و بچه‌ی کوچک خوشگلی به اسم سفید، که انگار از توی آگهی‌های پوشک بیرون آمده بود.

همه‌چیز رویایی به‌نظر می‌آمد اما در واقع این‌طور نبود. سفید از ملکه به‌خاطر ازدواج با پدرش بدش می‌آمد. خلوت دونفره‌شان را به هم زده بود. بدقلقی را از همان شب عروسی شروع کرد و به نامادری گفت که با یک شلوار جین ریش‌ریش و سوراخ‌سوراخ در مراسم حاضر خواهد شد.
کویینی می‌دانست که سفید بچه‌ی لوسی است اما آدم صبوری بود و هیچ‌وقت مسئله را با شوهرش طرح نکرد مبادا فکرش مشغول شود. وقتی سفید در قلعه برای تیم شوالیه‌های نیزه‌باز مهمانی گرفت، نامادری قضیه را برایش لاپوشانی کرد. حتی وقتی دید با چند تا از دوست‌هایش دارند علف‌های زمین چوگان را دود می‌کنند هم چیزی نگفت. یک روز به تصویر خودش در آینه نگاه کرد و بلند گفت: «آینه، ای آینه‌ی روی دیوار، کی از همه احمق‌تره؟» قبل از این‌که آینه دهن باز کند خودش جواب را فهمید.

ادامه‌ی وضعیت ممکن نبود. رفت پشت در اتاق سفید. به‌نرمی گفت: «سفید جان، ما به هم نزدیک نیستیم و من نمی‌دونم چرا.»

سفید گفت: «چون تو ظالم و بی‌احساسی و دلت می‌خواد من ور بپرم چون همه‌ش یادت می‌آرم که مامانم چقد خوشگل بوده.»

کویینی گفت: «من دلم می‌خواد با هم کنار بیایم چون جفت‌مون یه مرد رو دوست داریم و اون لیاقتش بیشتر از اینه.»

سفید گفت: «برو اینا رو به آینه‌ت بگو. فک می‌کنی نمی‌دونم باهاش حرف می‌زنی؟ زنیکه‌ی خل.»

«می‌دونی دوست داشتن واقعی یعنی چی؟ یعنی ان‌قد برام مهم باشی که حقیقت رو بهت بگم حتی اگه بدونم ممکنه به‌خاطرش از من بدت بیاد. چرا یه تکونی به خودت و زندگی‌ت نمی‌دی؟ ان‌قد مث جادوگرا لباس نپوش. منظم باش. برو یه کالجی دانشگاهی اسم بنویس. برو کارِ داوطلبانه بکن. وگرنه به بابات می‌گم مشغول چه کارایی هسی.»

آن شب، سفید از ترس این‌که کویینی تهدیدش را عملی کند سر گذاشت به جنگل‌های اطراف سانفرانسیسکو. رفت و رفت تا چشمش افتاد به کلبه‌ی کوچکی که هیپی‌ها درش زندگی می‌کردند. به آن‌ها ملحق شد و تا سه سال بعد گیتار زد، سبزیجاتِ خودش را کاشت و برای یک گلفروش محلی، گلدان‌های مکرمه‌بافی‌شده با طرح جغد درست کرد.

احتمالا هیچ احساس گناهی در جهان قابل مقایسه با احساس گناه نامادری‌ای نیست که یک بچه را از خانواده‌اش فراری داده. کویینی هر روز دنبال سفید می‌گشت تا بالاخره یک روز قاصدی از او پیغام آورد. کویینی بلافاصله شوهرش را در جریان قرار داد. «سفید رو پیداش کردیم.»
پادشاه گفت: «خیلی هم خوب.»

کویینی گفت: «نه خیلی. توی جنگل با هیپی‌ها زندگی می‌کنه.»

«هنوز جای شکرش باقیه. می‌تونس با یه مرد زندگی کنه.»

«با هفت تا زندگی می‌کنه. هفت تا کوتوله.»

پادشاه گفت: «باید برگرده خونه.»

سفید با یک شوهر و یک بچه برگشت و درخواست کرد که دوباره در خانواده پذیرفته شود.

زوج و بچه‌شان زیر آسمان، روی تشکی که دورتادورش شمع روشن می‌کردند می‌خوابیدند، شیر بز و دانه‌ی آفتابگردان می‌خوردند و همه‌ی روز مراقبه می‌کردند و ورد می‌خواندند.

کویینی یک روز روبه‌روی آینه ایستاد و گفت: «آینه، ای آینه‌ی روی دیوار، چه‌جوری این وضعو تحمل کنم؟»

و آینه جواب داد: «اعتیاد.»

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ ‌‌ اين متن انتخابي است از كتاب Motherhood: The second Oldest Profession كه در سال ۱۹۸۳ منتشر شده است.