اولین باری که کاروان سفری هفتمتری را دیدیم، پارک شده بود کنار ماشین یدککشی با پلاک زنگزده و تابلوی «فروشی» که مگسها از سر و کولش بالا میرفتند.
کل خانوادهی پنجنفرهی ما با هیجان و ذوق دورهاش کرده بودند و سوالشان این بود که چهجور بنیبشری دلش میآید از این تکه جواهر دل بکند؛ آنقدر که جمعوجور بود و همهچیز داشت. آنقدر که به یک خانهی کاملِ چرخدار میمانست. همینطور که شوهرم و صاحبِ کاروان به چرخها لگد میزدند، همسرش داخل کاروان را به من و بچهها نشان داد. خیلی تر و فرز بالشهای کاناپه را برداشت و چپاند توی کمدِ جارو، میز را برگرداند ـ که شد رختخواب ـ و قفسههای کتاب را فشار داد داخل و کرد تختِ دیواری.
گفتم: «چه باحال! حالا چهجوری میشه رفت توی تخت؟»
خیلی عادی گفت: «یا پاتو میذاری رو صورت اونی که روی میز خوابیده یا میذاری روی اجاق و خودتو یهو میکشی بالا. فقط حواست باشه اجاق داغ نباشه.»
بالبخند گفتم: «آشپزخونهش مثکه یهخورده کوچیکه. یخچال نداره؟»
«معلومه که داره. کیفتو گذاشتی روش پیدا نیس. فقط خواستی درشو باز کنی، همه غیر از خودت باید برن بیرون. در که باز شد خودت میپری تو ظرفشویی.»
این را گفت و فرز رفت سراغ قسمت بعدی: «اینجا گوشههای دنج خودتون رو دارین.» منظورش دو تا تخت دوقلو بود هرکدام یک طرفِ کاروان که راهروی باریکی از بینشان میگذشت. «حتی توالت هم هست.»
«و درش…»
«در نداره. البته مشکلی نیس چون بعیده اصن ازش استفاده کنین. مث چی بو میده.» بعد به تختها اشاره کرد و ادامه داد: «همینطور که میبینین کلی جا زیر تختها هست واسه خوراکیها و لباسها و پتوها. راسی اون قفسههای روی دیوار رو دیدین؟ واسه ظرف و ظروف خیلی خوبه. فقط به شوهرت بگو یهو ترمز نکنه وگرنه همهچی پرت میشه هوا و حداقل سه روز باید جارو و تی بکشی.»
دست زدم به ضامن آبفشانِ سرِ یک شیلنگ و گفتم: «چه باحال! سبزی شور.»
گفت: «اون حمومه.»
دویدم به طرف در ولی دیر شده بود. شوهرم چک را داده بود به صاحب قبلی و داشت باهاش دست میداد.
همینطور که داشتیم کاروان را وصل میکردیم به ماشینمان، مرد چک ما را گذاشت جیبش و به زن گفت: «یه تیکه از خاطراتمون رفت. دلمون واسهش تنگ میشه.» و زن با همان خشکی جواب داد: «عین جنگ جهانی.»
سفر کردن با سه تا بچه وقتی یک کاروان را هم داری دنبال خودت میکشی کار زیاد راحتی نبود. حالا که فکرش را میکنم نباید بیشتر از پنجرههای ماشین بچه میزاییدم. در واقع اگر آن موقع تجربهی الان را داشتم، باید یک هفته بعد از مسافرت با آنها، میرفتیم یک پورشه میخریدیم و بچهها را کرایه میدادیم.
بچهی روی «صندلی سفتِ وسطی» نق زد: «مامان، دوباره کجا داریم میریم؟» من چنگ زده بودم به فرمان و صاف جلو را نگاه میکردم. «از بابات بپرس.»
شوهرم نقشه را جمع کرد. «حواس مامانتو پرت نکن. داره رانندگی میکنه. داریم میریم یکی از خفنترین پدیدههای طبیعی جهان رو ببینیم. خلیجِ فاندی توی نیوبرانزویک کانادا.»
یکی دیگر نق زد: «دوباره بگو چرا داریم میریم اونجا.»
«چون قراره یه چیزی ببینین که آدمای خیلی کمی به عمرشون دیدن… یه موجِ جزرومدی که چهار متر بالا میآد اونم با سرعت سه تا چهار متر در ساعت.»
سومی گفت: «راسی گفتی جزر و مد، من دسشویی دارم.»
پدرشان گفت: «باید قبل از اینکه راه بیفتیم میرفتی.»
«بابا، چهار ساعته تو جادهایم. مامان یه جا نگه دار.»
«گفتم حواس مامانتو پرت نکن. داره چارچنگولی این یارو رو میرونه.»
این را انصافا راست میگفت. «مامان» رانندگی نمیکرد. جوری به فرمان چسبیده بود انگار دارد یک تانکر ضایعات هستهای دنبال خودش میکشد. هر بار توی آینههای گندهی بغلی نگاه میکردم، پشتم پنج کیلومتر کاروان میدیدم و ماشینهایی که تا مرز آمریکا صف کشیده بودند. هشتصد کیلومتر بود که چسبیده بودم پشت کاروانِ روبی و راستی اهل کندالویل ایندیانا. حتی فکر اینکه بخواهم ازشان سبقت بگیرم باعث یائسگی زودرس میشد.
تا اینجای کار که چندان خبری از فراغت تعطیلات نبود. هیچکداممان فکر نکرده بودیم که کشیدنِ آن ابوطیاره توی بزرگراه چقدر میتواند اعصابخردکن و اضطرابآور باشد. آن زوج دلربا، بانی و کلاید، که کاروان را به ما فروختند حرفی از لذت ورود به ترافیک مرکز شهر دیترویت در ساعت پنج عصر نزدند. یا از هیجان روبهرو شدن با یک ماشین دیگر روی پلی که برای عبور یک ماشین کوچک و یک دوچرخه طراحی شده. یا از مراسم شبانهای به اسم «پارک کردن خانهی چرخدار».
پارک کردن فعالیتی بود برای کل خانواده. شوهرم به کمک همه نیاز داشت. خودش دو تا آینهی بزرگ نصبشده به درهای ماشین را میپایید، یک بچه کنار چرخهای عقبی دماغش را میجورید، آن یکی سر پستش کنار چرخهای مقابل به سنجابها سنگ پرت میکرد و سومی دنبال توالت میگشت. کار من بود که کنار ماشین بایستم و عملیات را هدایت کنم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوهشتم، تير ۹۶ ببینید.
* این متن انتخابی است از کتاب when you look like your passport photo it’s time to go home که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است.