زوجهای بههمچسبیده همیشه برایم جالب بودهاند. منظورم آنهایی است که انگار از کمر به هم وصلشان کردهاند. هروقت وارد جایی میشوند، دست همدیگر را گرفتهاند. وقتی یکی عطسه میکند آن یکی سرما میخورد. زنه هر روز صبح به مرده زنگ میزند که مطمئن شود سالم رسیده سر کار. مرده که حرف میزند زنه صاف نگاه میکند توی چشمهایش و وقتی جوک احمقانهی کشیش و خاخام را برای هزارمین بار از زبانش میشنود، آنقدر میخندد که از صندلی پایین میافتد. ما اینطوری نبودیم. ازدواج من و بیل آنقدر انعطافپذیر بود که هروقت با هم میرفتیم تعطیلات، بیبرو برگرد یکی از من میپرسید که چند وقت است بیوه شدهام. دو تا آدم مستقل بودیم که از قضا با هم ازدواج کرده بوديم.
سال ۱۹۸۱ قراردادی با شبکهی ايبيسي بستم که بهم امکان ساخت سریالی برای پخش از شبکه را میداد. احتمال خلق و نوشتن یک سریال و پخش شدنش در همان اولین گام همانقدر بود که احتمال هواپیماربایی به مقصد ریچموندِ ایندیانا. با بیل در موردش حرف زدم و او تشویقم کرد که جلو بروم.
یک ایده بهشان دادم، آنها خوششان آمد، قسمت اول سریال را بر اساسش ساختیم و در کمال ناباوری مگی در جدول پخش پاییز قرار گرفت. وقتی خبر را شنیدم حس رابرت ردفورد در فیلم کاندیدا را داشتم که وقتی فهمید بالاخره در انتخابات رای آورده، گفت: «حالا چیکار کنم؟»
قطعا شغلی نبود که بشود از پشت تلفن انجامش داد. بنابراین در اولین گام باید آپارتمانی در لسآنجلس پیدا میکردم. میتوانستم جمعهشبها با هواپیما بیایم خانه و صبح دوشنبه برگردم سر کار. در سيودو سال زندگی مشترک، اولین باری بود که میخواستیم جدا زندگی کنیم.
برای خیلی از زنها رانندگی در شهری به بزرگی لسآنجلس ممكن است ترسناک باشد. اما برای من ماجرا یک الگوی غریب پیدا کرد: هر دوشنبه، یک ماشین در فرودگاه لسآنجلس کرایه میکردم، میانداختم توی بزرگراه، خروجی مورد نظر را فراموش میکردم و سر از ساحل اقیانوس آرام در سانتا مونیکا درمیآوردم. بعد کنار تعمیرگاهي میایستادم و میپرسیدم که از آنجا چطور باید به بورلیهیلز رفت. چهار ماهِ تمام، ذرهای از این الگو تخطی نکردم.
هفتهای پنج روز، از شش صبح تا هشت شب کار میکردم، جای غذا پففیل سوخته و کوکای رژیمی میخوردم و وانمود میکردم که میدانم دارم چهکار میکنم. زندگی اجتماعیام در حد جذامیها بود. در دورهای از زندگی که باید صبحها قهوهام را میخوردم و آمپولِ استروژنم را میزدم، داشتم توی فیلمنامه فقط دو تا «لعنتی» و یک «دَرک» میگذاشتم تا سانسورچیها بگذارند شوخیِ آموزش دستشویی رفتن به بچه سر جایش بماند. جایی که براي پارك ماشين بهم دادند، اسمم را با گچ نوشته بودند و در لحظات ناامنی شغلی، هر روز منتظر بودم که کسی با شیلنگ باغبانی سراغش بیاید.
در مقامِ تهیهکنندهی اجرایی یک سریال، لازم بود که «بیمهشدنی» باشم. یک روز صبح دکتری به دفترم آمد و پرسید: «چطوری؟» گفتم: «خوب. یه خرده فشارم بالاست.» خندید و گفت: «اینو نشنیده میگیرم» و چیزی یادداشت کرد. بعد گفت: «خب بذا دمای بدنتو بگیرم.» منتظر بودم یک تبگیر از جیبش بیرون بیاورد، در عوض میز را دور زد و صورتش را کنار صورت من گرفت و گفت: «سيوهفت دقیق.»
در را نشانش دادم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.
* اين متن انتخابي است از كتاب A Marriage Made in Heaven كه در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است.