طرح: آتلیه داستان

بنفش چرک‌تاب

سفر ایتالیا قبل از این‌که شروع شود خیلی رمانتیک به نظر می‌آمد. فکر کرده بودیم ماشین می‌گیریم و می‌اندازیم توی جاده‌ی ساحلیِ آمالفی، بین راه سری به پوزیتانو و راولو می‌زنیم و شاید حتی کاپری. هشتاد کیلومتر راه که دیگر راهنما نمی‌خواهد. مخصوصا که رانندگی در ایتالیا مثل ایرلند نیست. رانندگی در ایرلند رسما کابوس بود. از همان لحظه‌ای که شوهرم در شانون نشست توی صندلی راننده احساس کرد یک جای کار ایراد دارد. از من پرسید: «فرمون کو؟» گفتم: «جلوی منه.»

جایمان را عوض کردیم. استارت زد و ماشین را پاورچین انداخت توی بزرگراه و تقریبا با یک ماشین دیگر شاخ‌به‌شاخ شد. دو تا شاخ‌به‌شاخ دیگر طول کشید تا متوجه شود که همه دارند برعکس می‌رانند.

رانندگی خلاف عادت وحشتناک بود. هر بار ماشینی نزدیک می‌شد شوهرم می‌کوبید روی ترمز و چشم‌هایش را می‌بست تا ماشین رد شود. وقتی می‌خواست چراغ‌هایش را روشن کند، در کاپوت را باز می‌کرد. وقتی به هوای دنده عوض کردن دست راستش را حرکت می‌داد، در سمت خودش را باز می‌کرد. وقتی می‌خواست وارد خیابان یا بزرگراهی شود، جهت اشتباه را می‌پایید. در تمام دوهفته‌ای که ایرلند را گشتیم، نه پارک دوبل کردیم، نه دنده‌عقب رفتیم، نه از هیچ ماشینی جلو زدیم و نه گردش به چپ کردیم… ببخشید، گردش به راست.

به من هم خوش نمی‌گذشت. هر بار از کنار عابر پیاده‌ای رد می‌شدیم صدای زوزه‌مانندی از خودم بیرون می‌دادم. وقتی شوهرم خواهش ‌کرد که این کار را نکنم به‌ اطلاعش رساندم که تا آن لحظه تا سرحد مرگ از آب چاله‌ها و نهرهای کنار خیابان سیراب شده‌ام، از فاصله‌ای بسیار نزدیک در معرض ماتحت گوسفندها قرار گرفته‌ام و چنان وحشتی در چشم عابران پیاده دیده‌ام که تصویرش تا آخر عمر از خاطرم نخواهد رفت. وقتی خواست نشانم بدهد که برای کاهش این عوارض پنجره را ببندم، برف‌پاک‌کن را روشن کرد.

همین بود که در ناپل، قبل از این‌که از آژانس کرایه‌یماشین بیرون بیاییم پرسیدم: «ایتالیایی‌ها سمت راست خیابون می‌رونند، نه؟» مرد پشت میز برای اولین بار لبخند زد و گفت: «بله بله. توی ناپل هیچ مشکلی ندارین. فقط خرت‌و‌پرت‌هاتون رو بذارین توی صندوق و دور از چشم. لات و لوت زیاد هس.» قول دادیم که مراقب باشیم.

ماشین اسپورت دوصندلی‌ای که سفارش داده بودیم، یک استیشن واگن از آب درآمد. موتورش به جای این‌که غرش کند چیزهایی به ایتالیایی می‌گفت. در را که محکم می‌بستی، رادیو روشن می‌شد و دنده‌‌عقبش رازی بود سربه‌مهر که شرکت سازنده مثل فرمول سوخت موشک از آن محافظت کرده بود. نیم ساعت دور فرودگاه چرخیدیم تا بالاخره چشم‌مان به جمال ویا دون روشن شد.

رسیدن به هتل بیشتر زمان برد، خیلی‌خیلی بیشتر. برای این‌که مقیاسی دست‌تان بیاید: سوزان بوچر در یازده روز و یک ساعت و پنجاه‌وسه دقیقه و بيست‌وسه ثانیه، با سگ و سورتمه‌ ۱۱۵۸ مایل را در آلاسکا طی کرد. ما با فیات ۲۲ مایل را در پنج ساعت و سي‌وسه دقیقه رفتیم.

ترافیک ناپل معضل نیست؛ جنگی است تن به تن و لاینقطع. چراغ‌های قرمز چشمک می‌زنند ولی کسی نمی‌ایستد. چراغ‌های سبز چشمک می‌زنند ولی کسی اهمیتی نمی‌دهد. تابلوها همه به ایتالیایی‌اند و عمدتا خارج از دایره‌ی لغات ایتالیایی من که مشتمل است بر «پاستا» و «جویی گاراگیولا». از شوهرم پرسیدم: «عابرهای پیاده چطور جون به در می‌برن؟» گفت: «فک کنم همون‌جا توی پیاده‌رو دنیا اومدن.»
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.

*‌‌‌ این متن انتخابی است از کتاب when you look like your passport photo it’s time to go home که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است.