آدم محو شدنش را نمیبیند اما یک جایی بین پوشیدنِ شلوار حاملگی زیر لباس خوابِ فلانل و هدیه گرفتنِ سالادهمزن برای کریسمس، عاشقیت و رومانس از زندگی پر میکشد. آدم میفهمد که یک چیزی دیگر وجود ندارد. خبری از جریانهای الکتریکی که وقتی از کنار هم میگذشتید وجودتان را درمینوردید یا حفرهای که موقع گرفتن دستهای همدیگر برای اولینبار توی دلتان درست میشد، نیست. فکر میکنید اسباب و اثاثیهتان بیشتر از شما با هم در ارتباطاند.
نه اینکه من با فانتزی عشق آتشین ازدواج کرده باشم اما زنهایی که باربارا کارتلند[۱] میخواندند و «بربادرفته» را هشتبار دیده بودند و در بچگی رویای عروسی با پل نیومن را در سر میپروراندند، بالاخره امید و آرزو داشتند. من از بیل انتظار نداشتم که روی بیلبورد اتوبان تولدم را تبریک بگوید یا روز جنگلداری برایم دستهگل بفرستد، اما ستِ مداد و خودکار بعد از تولد اولین بچه؟ شوخیاش هم زشت است.
عاشقیت و رومانس پای ثابت گفتوگوهای زنانه بود. چطور ممکن بود مردی که این همه سال شریک زندگیشان بوده آنها را نشناسد؟ به چشم غیرمسلح، من همسر و مادرِ کارکن و واقعبین و سودمندی بودم که وقتی قالب شیرینیپزی هدیه میگیرد ـ از آنها که خمیر را به گل رز تبدیل میکند ـ از خوشحالی بالا و پایین میپرد. اما پشت این نما، قلب یک کولی میتپد. همیشه آرزوی لباس خواب آخرین سیستمِ پشت ویترین «مستر فردریک» را داشتم یا لباس سرتاسریِ دوختهشده از خز مصنوعی، ترجیحا پلنگ یا چیتا، یا ناخنهایی آنقدر بلند که نتوانم رولت گوشت درست کنم یا دمپاییهای خانگی با پاشنهي بیستسانتی که گربه از زیرشان رد شود.
کریسمسی را یادم هست که کادوی یک جعبهی بزرگ را با هیجان زیاد باز میکردم و خیالم دنبال یک کلاه یا ژاکت خز بود. جعبه که باز شد چشمم به یک میز مینیاتوری چهلسانتی و دوتا صندلی چوبی افتاد. یک ذرت خشکشده از میز بیرون زده بود و یک داربست کوچک سفید، منظره را کامل میکرد.
گفتم: «عقلم به جایی نمیرسه. چیه؟»
بیل جواب داد: «اگه گفتی؟»
«باربی و کن عرعر میکنند؟»[۲]
گفت: «نه نه، به طبیعت فکر کن.»
«باربی و کن به جنگ کلسترول میروند؟»
«کلمهی سنجاب هیچ معنیای برات داره؟»
گفتم: «فکرشم نمیتونی بکنی.»
با هیجان گفت: «میز غذای سنجابه.»
میز غذای سنجاب. دوک وینزور در سالگرد ازدواجش از خارج با هواپیما خودش را رساند که به دوشس سيوهشت طعم از بستنی محبوبش را تقدیم کند.
آدولف گرینِ آهنگساز و همسرِ بازیگرش فیلیس نیومن، اجرایی از آهنگ عاشقانهی «درست بهموقع» را از طرف لئونارد برنشتاین هدیه گرفتند.
دندانپزشک من بیلبورد کنار مکدونالد را اجاره کرد و داد رویش بنویسند: «دوستت دارم آیلین.»
من یک میز غذای سنجاب گرفتم.
وقتی دید توی ذوقم خورده، گفت: «تو همهچی داری.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی پنجاهونهم، مهر ۹۴ ببینید.
* اين متن انتخابي است از كتاب A Marriage Made in Heaven كه در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است.
من یه کاربر تازه وارد به سایت هستم ولی خواننده همیشگی مجله بوده ام . این طرح برای این داستان در کتاب هم هست؟ یا فقط برای سایت طراحی شده است؟
همهي عكسها و طرحهاي موجود در سايت داستان در مجله منتشر شدهاند.