ما یعنی من و شوهرم از جهاتي خيلي هواي بچههايمان را داريم. آنها هرگز مجبور نخواهند شد ساعتي بيستوپنجدلار پول روانپزشك بدهند كه بفهمند چرا ما بهشان بيمحلي كرديم يا پسشان زديم. ما خودمان بهشان خواهيم گفت كه چرا بيمحلي كرديم و پسشان زديم: چون موجودات غيرقابل تحملي هستند.
حالا كه به گذشته نگاه ميكنم بهنظرم ميآيد تا وقتي ما دوتا بوديم و آنها هم دوتا بودند، اوضاع روبهراه بود. ما احساس امنيت، حمايت و دوست داشته شدن ميكرديم. اما حالا كه آنها چهارتا هستند و ما دوتاییم، اوضاع عوض شده. ما در اقليتايم، قدرت و زور سابق را نداريم و واضح است كه از پسِ اين مردان جوانِ تازهنفس برنميآييم.
مثلا همين كريستوفر را در نظر بگيريد (يا اصلا بگيريد ببريد! هشت سال كاركرده اما در حدِ نو است). سرچشمهي مشكلات ما با كريستوفر اين است كه او به معني دقيق واژهها علاقه دارد ولي ما به اين علاقه داريم كه او لباسهايش را از كف خانه جمع كند. من ميگويم: «كريستوفر، برو حموم و همهي چيزاتم بريز تو لباسشويي.» و او ميگويد: «باشه ولي لباسشويي خراب ميشه.» در اين لحظه، جواب درست اين است كه «اشكالي نداره. بذار خراب بشه.» اما غرور باعث شده تا سالها تجربه، هيچ تاثيري روي من نگذارد و من (ابله ابدي) ميپرسم: «چرا لباسشويي خراب ميشه؟» توضيح ميدهد: «خب، اگه بخوام همهي چيزام رو بريزم توش بايد كفشامم بريزم. ماشين خراب ميشه ديگه.» سعي ميكنم خونسردي خودم را حفظ كنم و بامهرباني ميگويم: «خيليخب. غير از كفشات.» سوارِ مهرباني من ميشود و شادمان اعلام ميكند: «پس يعني كمربندم رو بندازم تو ماشين؟» نميدانم در اين لحظه چه حرفي ميزنم كه شوهرم ميگويد: «عزيزم، نبايد اينجوري سرش داد بزني.»
و نسخهي ديگري از اين جدال معنايي:
«پات رو نكوب به پايهي ميز.»
«نميكوبم، ميزنم.»
«خب پس پات رو نزن به پايهي ميز.»
«پام نيس. چنگاله.»
«خب پس چنگال رو نزن به پايهي ميز.»
«همچين چنگال خوبي هم نيس…» و به همينترتيب.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی بیستوششم مجلهی داستان همشهری بخوانید.
* این متن انتخاب و ترجمهای است از کتاب Don’t Eat The Daisies که نخستینبار، انتشارات Doubleday در ۱۹۵۷ آن را منتشر کرده است.
متن زیبایی بود. از ته دل خندیدم. تصویری هم که برایش در نظر گرفته بودید خیلی جالب بود.
از آقای لطفی هم بابت ترجمه های زیباشون ممنون