الان كه همگي شكرِ خدا تنمان سالم است، وقت خوبي براي حرفزدن از مرض و عمل و بيمارستان نيست اما خب زمانهي بدي شده و همين امروز كساني در بيمارستان سنتلوييس خوابيدهاند كه تا ديروز نميدانستند ديسك كمر دارند. من ميگويم آدم بايد آماده و حاضربهيراق باشد تا اگر هر آن گذرش به بيمارستان افتاد، اقامت خوب و شاد و دلپذیری را تجربه كند.
نميدانم حرفم چقدر عموميت دارد ولي اشتباه بزرگ من وقتي ميروم بيمارستان اين است كه زيادي خوشحال و خوشاخلاقام. يك روز زودتر از تاريخ عمل ميرسم و با اينكه بهطور طبیعی احساس سلامت نميكنم اما حداقل حس آدمبودن دارم و بنابراين سعي ميكنم آدم دلپذیری باشم. دلپذیر كه چه عرض كنم، آنقدر ناز و دوستداشتني ميشوم كه آدم نزديك است بالا بياورد. با حرفهاي شادمان و خودزنيهاي طنازانه، خودم را توي قلب همه، جا ميكنم. به پرستار شب ميگويم: «آره عزيزم، من بودم يه ساعت پيش زنگ زدم ولي هيچطوري نيست.» و به خدمتكاري كه يادش رفته شامم را بياورد با لبخند مليحي اطمينان ميدهم «اصلا فكرشم نكن، به خدا اگه گشنهم باشه. تازه اين شربت سرفهي خوشمزه هم هست.»
اما بعدش، فردا ميشود و روز عمل و همينطور كه مرا از اتاق ريكاوري برميگردانند، مثل روز روشن ميشود كه هرچند جراحي كاملا موفقيتآميز بوده، خودم تجليِ يك شكست تمامعيار هستم. مطلقا، عميقا و شديدا احساس بيچارگي ميكنم و دليلي نميبينم كه تكتك کارکنان بيمارستان در جريان اين وضعيت قرار نگيرند. زنگها را به صدا درميآورم، كليدهاي فراخوان را فشار ميدهم، مثل سگ به پرستارها ميپرم و جوري رفتار ميكنم كه مصداق بارز كلمهي «زننده» است. مسلّم است که پرستارها با موارد بعد از عمل غريبه نيستند اما معلوم است كه انتظارشان از من بيشتر از اين بوده. مثل اين است كه جون آليسون[۱] جلوي چشمشان به آنا پاكر[۲] تبديل شده باشد و خب طبيعي است كه فكر كنند بهشان خيانت شده. نتيجه اينكه تمام کارکنان بیمارستان، همان التفات سريع و دقيقي را نثار من ميكنند كه شايستهي يك پانسمان كهنه است. حتي در پايان روز چهارم كه احساسات انساندوستانهام برميگردد و ميخواهم روبوسي و آشتي كنم، دَمپَرَم نميآيند.
بهترين چارهي مشكل اين است كه در بدو ورود به بيمارستان يك نمه بدخلق باشيد. اداي اِوا ماري سنت[۳] را درنياوريد. شخصيت واقعيتان را نشان بدهيد تا كسي در آينده غافلگير نشود. البته گامهاي ديگري هم ميشود برداشت. واقعيتش اين است كه براي انطباق با روال عادي بيمارستان، آدم بايد سالم باشد كه چون با توجه به تعريف بيمارستان چندان عملي نيست، ميشود سراغ گزينهي بعدي رفت: ذهنتان را هشيار نگهداريد. قاعدهمند باشيد. يادتان نرود: اگر آنها قانون دارند شما هم قانون داريد.
قانون اول: تن به قلدربازي ندهيد. در بيشتر بيمارستانها رسم است كه پرستارِ شب، قبل از پايان شيفتش در ساعت شش صبح، همهي مريضهايش را بيدار كند و با يك تشت آب ولرم و يك قالب صابون به استقبالشان برود. چندثانيه بعد هم، پرستارِ روز ميآيد و درجه حرارت همه را اندازه ميگيرد. فرآيندِ بسيار قابل دركي است چون بيشتر مردم معترفاند كه صرفِ ديدنِ يك تشت آب در ساعت شش صبح باعث افزايش محسوس دماي بدن (و همينطور ميل به فروپاشيدن و زارزدن) ميشود و بهاينترتيب، پرستار روز چيز جالبي براي نوشتن توي جدول اطلاعات روزانهی بیمار دارد و احساس بيهودگي نميكند.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلویک، بهمن ۱۳۹۲ بخوانید.
این متن انتخاب و ترجمهای است از کتاب Don’t Eat The Daisies که نخستینبار، انتشارات Doubleday آن را در سال ۱۹۵۷ منتشر کرده است.