فقط هشتسالم بود كه هدفم از زندگي برايم روشن شد. هيچ رعدوبرق يا تابشِ كوركنندهاي اتفاق نيفتاد. يك لحظهي شهودناك معمولی بود، انگار كه زمان مدتي معلق بماند و حقيقت بر آدم آشکار شود.
ساعت هفتونيم صبح بود و خواهرِ ششسالهام داشت پايم را از زير ملحفه بيرون ميكشيد و جيغ ميزد: «هوي! پاشو! پاشو ديگه بيشعور، مامان ميگه تا تو نري پايين من حق ندارم برم!» جوابش را با يكي از جملههای مخصوصِ خودم دادم اما وقتي داشتم از رختخواب بيرون ميخزيدم همانجا و همان لحظه، ناگهان فهميدم نهايت آرزوي من در زندگي اين است كه بتوانم تا ظهر بخوابم. درواقع فيالفور شعري هم در رثاي اين كشف بزرگ سرودم. شعر را (كه متاسفانه متن كاملش اينجا آمده) هنوز يادم است چون تنها شعري است كه به عمرم سرودهام:
عزيزتر از ستارهي شامگاه
يا ماشين پاكارد
يا شكلات هرشي
يا عروسي زیبا
عزيزتر از همهي اينها
هست ماندن در رختخواب در صبحگاه
مسلما همانموقع هم ميدانستم كه آدم فقط در صورتي ميتواند آبرومندانه تا ظهر بخوابد كه دليل موجهي براي بيدارماندن تا سه نصفهشب داشته باشد (مهماني حساب نيست) اما تازه توي دبيرستان بود كه فهميدم شغلي كه تا ساعت سه بيدار نگهام دارد در طالعم نيست. آنموقع چندتا داستان كوتاه نوشته بودم كه در نخستين طليعهي شكست، فرستاده بودمشان براي مجلهی ليبرتي؛ با اين تلقيِ معصومانه اما اشتباه كه ليبرتي آنها را ميخرد چون سر تا تهِ مجله مزخرف محض است (تنها داستاني كه حالا يادم مانده، عنوانش بود «در جستوجوي خوشبختي» و بايد به اطلاعتان برسانم كه «خوشبختي» اسم قهرمان مونث داستان بود).
راهحل معلوم بود: بايد شوهري پيدا ميكردم كه تا سه بيدار باشد. با اين حساب بايد بازيكنان بسكتبال را كه آنموقع سوژهي غلغلِ احساساتم بودند (قدّم ۱۶۰سانتیمتر بود)، از ليست خط ميزدم. تحقيقاتم نشان ميداد كه همهشان درنهايت برميگردند پيش پدرشان توي كار ساختوساز يعني شغلي كه داغ ننگِ سحرخيزي بر پيشاني دارد. تازه كلا هم نميخواستم زنِ یک بسكتباليست بشوم. ميخواستم زنِ جُرج كافمنِ نمايشنامهنويس بشوم و فقط دوتا چيز مانعم ميشد: الف، جُرج كافمن زن داشت و ب، به عمرم نديده بودمش.
ممكن است خيلي رمانتيك بهنظر نرسد و فكر نميكنم ويكتور هربرت هم كاري از دستش بر بيايد اما تا هجدهسالگي، والتر (شوهرم) تنها مردِ واقعا موجهي بود كه ديده بودم. والتر استاديار دانشگاه بود. كلاسهايش ساعت سه بعدازظهر شروع ميشد و تقريبا همهي شب را تئاتر كارگرداني ميكرد. درواقع ساعت ده صبح بيدار ميشد كه رقم قابل قبولی بود و احتمالا جاي بهبود هم داشت. بيانصاف نباشم خوبيهاي ديگري هم داشت. ميتوانست آهنگ جاز «جا-دا» را با پيانو بزند، بخشهايي از سرزمين بيحاصل تياساليوت را از حفظ بخواند و پانوچيهاي[۱] قابل قبولي درست كند. بنابراين ازدواج كرديم و من روزهايم را سرِ تيغ ظهر شروع ميكردم؛ بهشتي كه دوسال ادامه پيدا كرد يعني درست تا لحظهاي كه پسر اولمان بهدنيا آمد.
بعيد است من اولين كاشفش باشم اما نكتهي جالبِ بچهدارشدن اين است كه بعدش آدم واقعا داراي يك بچه ميشود درحاليكه سالها مانده تا بتواند با گفتن «تو رو خدا برو تلويزيون نگا كن» حواسش را از نيازهاي ابتدايي پرت كند. در اين برهه، آماده بودم تا از شاهنقشهام تبري بجويم –بله، بچه از ما چنين بزدلاني ميسازد- و مثل بقيهي آدمها، آدموار بخوابم و بلند شوم اما از بخت بد، والتر هنوز تا ساعت سه بيدار ميماند و دانشجوهاي بازيگر را با كمنور نگهداشتن صحنه، پير جلوه ميداد. نتيجه اينكه آخرشب، او را ميديدم، اول صبح بچهها را و بقيهي روز، بقيهي چيزها را؛ از هركدام دوتا.
خيلي طول كشيد تا ماجرا دستم بيايد، بیشتر بهخاطر اينكه مغزم از بيخوابي خيلي يواش كار ميكرد و اينكه بايد كلي زور ميزدم تا يادم بماند زيرِ پستانكهایی را که گذاشته بودم بجوشند قبل از ذوبشدن خاموش كنم. بالاخره بعد از چندسال و چند بچه فهميدم چارهاش اين است كه يكنفر ديگر را استخدام كنم كه صبحها بيدار شود.
در دانشگاه، ما عملا با حقوق معلمي زندگي ميكرديم كه عبارت است از گذرانِ زندگي با حقوق معلمي و معنايش اين است كه اگر ميخواستيم كمك بياوريم، من يعني مامان، بايد پولش را جورميكردم. ولي چطور؟ شغل بيرون كه منتفي بود چون با خوابِ صبح جور درنميآمد. چيزي ميخواستم كه بشود توي خانه و لابهلاي قوطيهاي شير خشك انجامش داد. ولي چهچيزي؟ ممكن بود بتوانم سوپ مخصوص مرغ و سبزيجاتم را كه از قاطيكردن يك قوطي سوپ مرغِ كمبل و يك قوطي سوپ سبزيجاتِ كمبل درست ميكنم، در بستههاي كوچك بفروشم؟ احتمالا نه. پس تحتتاثير تعريفي كه پدرم سالها پيش از من كرده بود، تصميم گرفتم نمايشنامه بنويسم. يك شب سر ميز شام كوبيده بود روي ميز و گفته بود: «تنها كوفتي كه تو اين دنيا ازت برميآد حرف زدنه.» و من هم فكركردم كه منظورش از حرفزدن، همان ديالوگ است.
نميگويم كه اولين تلاشهايم با شكوه و جلال همراه بود. بسيارخب، ميگويم ولي آيا ميتوانستم تثبيتش كنم؟ وقتي اولين نمايشنامهام در نيويورك روي صحنه رفت، لوييس كراننبرگر با طنزي كه دهسال طول كشيد تا بتوانم به آن بخندم، در مجلهی تايم نوشت: «لئو كارول، به نمايشنامهي خانمِ كِر، چنان جلوه ميدهد كه گلها به اتاق مريض.» نميدانم چرا اين حرف و بقيهي تعريفهاي مشابهي كه از بازي لئو كارول بهعمل آمد، باعث نشد كه نوشتن را براي هميشه ببوسم و بگذارم كنار. كسي تازگيها گفته بود وقتي دور و برت همه دارند سرشان را از دست ميدهند و تو ميتواني مال خودت را نگهداري، احتمالش هست كه هنوز اوضاع دستت نيامده باشد. بههرحال (یعنی با پيشپرداخت تهيهكنندهي نگونبخت و حق مولف) حالا داشتم به يك دختر نازنين حقوق ميدادم، دختري كه خودش از اول دچار بيخوابي بود و تا ساعت يازده يعني وقتي من سرحال و قبراق بيدار ميشدم، وانمود ميكرد از توزيع مداد و برشتوك بين بچهها لذت ميبرد.
به اين ترتيب همانطور كه دوران طلايي سپري ميشد، من هم چند خدمتكار عوض كردم. بلافاصله بعد از ترك دانشگاه، دورهي كوتاه و مهيبي داشتيم كه در آن بهنظر ميآمد والتر دارد يك شغل آدموار ميگيرد و بنابراين ما مجبوريم (فكرش را بكنيد) «طبيعي» زندگي كنيم. اما ترس من بياساس بود و والتر منتقد تئاتر شد كه از خيلي جهات ميتوانست نويد يك زندگي آرماني را بدهد البته اگر مجبور نبود اينقدر تئاتر ببيند. البته كه سهيمبودن در هيجان شب افتتاحِ يك نمايش موفق، كيف دارد. تعداد مشخصي نمايش هم هرسال بايد لقب ناكام دريافت كنند كه بااينحال تماشايشان جذاب است. اما بعد از اين دو، نوبت به زبالهها ميرسد (معمولا بدترينشان در مارس و آوريل روي صحنه ميرود). اين نمايشها آنقدر بدند كه آدم از شدت ناباوري زبانش بندميآيد و نگران سلامت عقلش ميشود درحالیكه دور و برش آدمها دارند براي بيرونرفتن از سالن همديگر را گاز ميگيرند.
نميدانم منتقدان براي ارزيابي اين چيزها چه معياري دارند اما من ميتوانم حضور يك فاجعهي واقعي را (از آنها كه بعدش تا بیستوچهارساعت نميگذارند كسي پا به منطقه بگذارد) با سنجش ميزان خردهاطلاعاتي كه دربارهي خردهبازيگرهاي نمايش كسب كردهام، احساس كنم. ما در سالن آنقدر جلو مينشينيم كه ميشود با لكههاي نور صحنه، چيز خواند و در طول ساليان، كشف كردهام كه در يك شبِ فرساينده ميتوانم خودم را با مطالعهي بروشور نمايش، حين اجراي آن هشيار نگهدارم. ميخوانم: «بيف ناتهال كه اينجا با ايفاي نقش متصدي آسانسور نخستين حضورش را در نيويورك تجربه ميكند اهل پرينستون نيوجرسي است. او در دوران تحصيل در دانشگاه ويسكانسين با ايفاي نقش موسكا در اجراي دانشجويي وُلپون[۲] ، موفقيت شاياني كسب كرد. آقاي ناتهال بهجز اين، ابوا هم مينوازد.»
همانطور كه مشاهده ميكنيد حالا خوراك ذهن من آماده است: بيف ناتهال در نقش موسكا. مطمئنام كه پسرك سرشار از استعداد است اما هيچربطي به ذهنيتِ من از موسكا، ندارد. بن وليو شايد، يا فريار لورنس. اما موسكا، با آن ككمكها و موي سرخ؟ و اگر بچهي پرينستون نيوجرسي است در دانشگاه ويسكانسين چهكار ميكرده؟ مگر پرينستون چهاش است؟ بعضي پسرها اينجورياند ديگر: عارشان ميآيد بروند دانشگاه شهر خودشان. مطمئنام دلايل خودت را داشتهاي بيف، ولي يكجورهايي نامردي بهنظر ميرسد. و يك چيز ديگر: منظورشان از آن جملهي آخر چيست؟ «آقاي ناتهال بهجز اين، ابوا هم مينوازد.» شما هيچ توهين يا زخمزباني درش احساس نميكنيد؟ بلد نيست خوب بنوازد يا مسؤول روابطعمومي نمايش كه اين زندگینامه را سر هم كرده نظر چندان مثبتي نسبت به ابوا ندارد؟ محض اطلاعشان عرض ميكنم كه ابوا ساز بسيار شريفي است كه متاسفانه مورد بيمهري نسل جوان قرار گرفته. چي دوست دارد؟ يك اركستر كامل ويولن…؟ اگر بازيگران بهاندازهي كافي زياد باشند يك بعدازظهر كامل را راحت ميشود به اين روش سر كرد.
من وسواس عجيبي به چيزخواندن در موقعيتهاي غريب دارم که بيشتر وقتها يك نعمت است اما بعضيوقتها هم مزاحم چيزي است كه جلوي بچهها «كار» صدايش ميكنم. درواقع ترجيح ميدهم هرچيزي بخوانم اما كار نكنم و خدا ميداند كه منظورم چيزهاي جالبي مثل آگهيهاي دفتر تلفن يا ضمايم صورتحساب فروشگاه بلومينگديل دربارهي فروش لباسهاي ماركِ مككتريك در سايزهاي ۱۲ تا ۲۰ و رنگهاي سرمهاي، قهوهاي يا آبي روشن به قيمت ۱۲دلار و ۹۵سنت، نيست. (راستي ميدانستيد دستمال كاغذي رنگي را به قيمت باورنكردنيِ كارتني ۸۵/۷دلار حراج كردهاند؟) واقعيت تلخ اين است كه بهجاي نوشتن يك كلمه روي كاغذ، نيمساعت تمام را صرف خواندنِ برچسب شربت معده ميكنم. انگار كه متن شكسپير باشد ميخوانم: «شربت آلومينيوم فيليپ انحصارا بهوسيلهي شركت چارلز اچ فيليپ، زيرمجموعهي كمپاني استرلينگ دراگ توليد ميشود. درصورت احساس دردهاي شكمي، حالت تهوع، استفراغ يا ساير علايم ورم آپانديس، استعمال نشود.»
به هميندليل و چون چهارتا پسر دارم تقريبا نصف «كار»م را توي ماشين انجام ميدهم كه جلوي خانه و كنار تابلوي «جريمهي آشغالريختن: ۵۰دلار» پارك شده است. تا جايي كه به پسرها مربوط ميشود اين رفتوآمدهايشان نيست كه كار را توي خانه سخت ميكند. عادت كردهام كه مثلا يكيشان يكهو بيايد توي اتاق كه به من بگويد تلويزيون گفته بستنيِ فلان، طعم موزي هم دارد. چيزي كه واقعا ديوانهام ميكند و به مصرف اين حجم از رنگمو منجر ميشود، شنيدن صداي يك ديالوگ از آنورِ خانه است. («گوش بده الاغ، آب بايد بالاش باشه.») بهجاي اينكه بروم تهوتوي ماجرا را دربياورم و از كارم بمانم، بيستدقيقه با خودم كلنجار ميروم و خيالات ميكنم: كدام آب؟ بالاي چي؟ اميدوارم موضوع بحث، يك تفنگ آبپاش باشد نه مثل آن دفعه يك آمپول گاوي.
توي ماشين، جايي كه بسته به فصل، قنديل ميبندم يا برشته ميشوم، آرامشِ محض برقرار است. چندتا چيزي را كه آنجا روي صندلي جلو ميشود خواند (شورلت، E-بنزين-F ،۱۰۰-دما-۲۰۰) مدتهاست حفظ شدهام. بنابراين كاري جز نوشتن نميشود كرد، البته بعد از مرتبكردن داشبُرد. هرازگاهي، شايد يكربع يكبار از خودم ميپرسم: چرا خودت را عذاب ميدهي وقتي ميتوانی قفسههاي آشپزخانه را رنگ بزني؟ چرا؟ بعد جوابش يادم ميآيد. چون دوست دارم تا ظهر بخوابم.
طنز فوق العاده ای داشت یاد کتاب عطر سنبل عطر کاج افتادم .
خیلی لذت بخش بود.