شايد تقصير انسان نخستين است كه براي بيان حرفهايش «شكل»ها را انتخاب كرد: شمايلي بيصدا، بيبو، بيمزه اما برجسته يا تورفته، به اعتبار قلم يا مُقاري كه براي ثبتشان روي سطوح هموار در دست ميگرفت. شايد تقصير انسان نخستين است كه وقتي قرار شد براي چشمهاي بسته خط اختراع كنيم سراغ حس لامسه رفتيم.
لامسه مثل بينايي «ميدان» ندارد. به صاحبش «چشمانداز» نميدهد. قلمرو ادراكش فصل مشتركِ نازك ِ سطحها با پوست است و پوست، دو دو نميزند، نگاه نميچرخاند و در تابلوي اعلانات به يك «نظر» چيزي را كه دنبالش ميگردد پيدا نميكند. پوست اهل وارسي كردن است و بهترتيب پيشرفتن؛ يكي يكي، حرف به حرف. عوضش مثل چشم، سرسريگرفتن و تورقكردن بلد نيست. گول عكسها و رنگها و فونتها را نميخورد. حواسش به زرقوبرق صفحهها پرت نميشود. براي پوست، كلمه خودِ خودِ كلمه است. شايد همان چيزي كه انسان وقتي روي ديوارهاي غار براي «بيان» خودش تقلا ميكرد، در ذهن داشت.
كاش همان لحظه، قبل از اينكه دست به سوي ديوار ببرد و منظورش را «رسم» كند، حس ديگري را انتخاب كرده بود. كاش بوها را برميداشت. الفبايي ميساخت از بوي خاک خیس، بوي دارچين، بوي علف تازه... و بعد حرفش را با آميختن رايحهها و پراكندهكردنشان در هوا، ميزد. كتابفروشيها ميشدند مغازهي عطاري و بينا و نابينا با چشمهاي بسته در راهروهايشان قدم ميزدند. خيال كودكانهاي است اما تصورش هم هوش از سر آدم ميبرد.
مجموعهي پيش رو عكسهاي فرهاد بابايي است که سال ۹۱ از دانشآموزان نابینا در یکی از مدارس بچههای استثنایی در استان مازندران گرفته. از دستهاي كوچكي كه با سرانگشتان نازكشان روي پستي و بلنديهاي متن ميدوند.





