آوارگی، شاید از اصلیترین کلیدواژههای روایتِ فلسطین باشد. بیرون راندهشدن از کاشانه و سرزمین و زندگی در جایی غریب، در حسرت و رویای جایی آشنا. مرید برغوثی، شاعر فلسطینی از آوارگان این سرزمین است که در ۱۹۹۶، بعد از سیسال توانست به زادگاهش رامالله برگردد و کتاب «رأیت رامالله» روایت این سفر است. متن پیشِ رو، انتخابی از همین کتاب است که سال ۹۷ برندهی جایزهی ادبی نجیب محفوظ شد و ادوارد سعید آن را «یکی از بهترین روایاتِ آوارگی» لقب داد.
روی پل، هوا داغ است. یک قطره عرق از پیشانیام پایین میسُرد. به قاب عینکم میرسد و بعد به شیشهها. آنچه میبینم، آنچه منتظرش هستم، آنچه بهیاد میآورم، در مه فرو میرود، موج برمیدارد و با صحنههایی از سراسر یک عمر سوسو میزند؛ عمری که در تقلای رسیدن به اینجا سپری شده است. اینجایم. گذران از روی رود اردن. صدای نالهی چوب را زیر پاهایم میشنوم. با کیف کوچکی بر شانهی چپ به سوی باختر قدم برمیدارم. پشتسر، دنیاست و پیشرو، دنیای خودم.
آخرین خاطرهام از پل مال سیسال قبل است وقتی سر راهم از رامالله به امان، پایتخت اردن، از آن گذشتم. از امان رفتم قاهره که درسم را پی بگیرم. دانشجوی سال چهارم دانشگاه بودم.
صبح پنجم ژوئن ۱۹۶۷: امتحان لاتین. چندتا امتحان بیشتر نمانده بود. «لاتین»، بعد «رمان»، بعد «درام». بعدش قولی که به منیف داده بودم عملی میشد و آرزوی مادرم که دلش میخواست یکی از پسرهایش دانشگاه برود، به واقعیت میپیوست. امتحانهای قبلی -تاریخ تمدن اروپا، شعر، نقد ادبی و ترجمه- کموبیش خوب شده بودند. بعد از اعلام نتایج، باید برمیگشتم امان و از آنجا، از روی همین پل به رامالله. به آپارتمانمان در ساختمان لفتاوی که نامههای پدرومادرم میگفت در استقبالِ من و مدرکم، آذین بسته شده.
در سالن امتحان، هوا داغ است. یک قطره عرق از پیشانیام پایین میسُرد. به قاب عینکم میرسد. میایستد و بعد، از شیشهها سرازیر میشود و روی واژههای لاتین ورقهی امتحان میافتد: آلتوس، آلتا، آلتوم. ولی این سروصدا از کجاست؟ این انفجارها؟ ارتش مصر مانور دارد؟ چند روزِ قبلش همهجا حرفِ جنگ بود. جنگ شده؟ عینکم را با دستمال پاک میکنم، نگاهی به جوابهایم میاندازم و بلند میشوم. برگه را تحویل مراقبِ پشت میز میدهم و بیرون میآیم. از پلههای دانشکدهی هنر پایین میروم. مادام عایشه، همکلاس میانسال ما که بعد از مرگ شوهرش در دانشگاه ثبتنام کرد، در ماشینش زیر درختان نخل محوطه نشسته. با تهلهجهی فرانسوی و لحن همیشه پریشانش داد میزند: «مرید! مرید! جنگ شده، بیستوسهتا از هواپیماهایشان را انداختهایم.»[۱] تکیه میدهم به ماشین. گویندهی رادیو به وجد آمده. سرودهای میهنپرستانه در پسزمینه جاری است. مشت راستم را دور شیشهی جوهر پلیکانی که در امتحانها همراهم است، سفت کردهام. تا همین امروز نمیدانم چرا بازوی راستم را ناگهان در کمانی بزرگ به حرکت درآوردم و شیشهی جوهر را چنان به طرف تنهی نخل پرتاب کردم که در لحظهی تصادمِ کبودرنگش، ذرهذره شد و روی چمنها نشست.
و گویندهی رادیو «صدای اعراب» خبر میدهد که رامالله دیگر مال من نیست و من به آنجا برنخواهم گشت. شهر سقوط کرده است.
امتحانها چندهفته معلق میشوند. امتحانها از سر گرفته میشوند. من فارغالتحصیل میشوم. از دانشکدهی زبان و ادبیات انگلیسی لیسانس میگیرم و دیواری نیست که دانشنامهام را به آن بیاویزم.
آنها که هنگام شروع جنگ، بیرون از سرزمینشان بودهاند، به هر دری میزنند که اجازهی ورود بگیرند. بعضیها مثل برادرم مجید، خطر عبور قاچاقی از مرز را به جان میخرند. اسرائیل چندصد نفر از مسنترها را راه میدهد اما جلوی چندصدهزار نفر از جوانها را میگیرد. جهان، نامی برای ما پیدا میکند: به ما میگویند «نازحین»، آوارهها. و من ناگهان آن آوارهی غریبی میشوم که همیشه فکر میکردم باید کسِ دیگری باشد.
غریب کسی است که مجوز اقامتش را تمدید میکند. فرمها را پر میکند و برایشان تمبر میخرد. کسی است که همیشه باید دلیل و سند ارائه کند. از او میپرسند: «اهل کجایی برادر؟» یا «تابستانهای کشورت گرم است؟» دغدغههای مردمِ سرزمینی که ساکنش شده یا سیاستهای داخلیشان برایش اهمیتی ندارد اما اولین کسی است که عواقبش را احساس میکند. ممکن است در شادیهایشان شادی نکند اما ترسهایشان همیشه او را میترساند. رابطهاش با مکانها ناکوک و معوج است؛ وابستهشان میشود و همزمان، وازدهشان. غریب، روایتی پیوسته برای حکایتش نمییابد. در هر لحظه، ساعتها زندگی میکند چراکه برای او هر لحظه، جاودانگیِ گذرای خودش را دارد. حافظهاش به نظموترتیب، راه نمیدهد. در آن گوشهی پنهان و ساکت درون خودش زندگی میکند. مراقب رازش است و گریزان از کسی که بخواهد سرک بکشد. جزئیاتِ حیاتِ دیگری را زندگی میکند که برای اطرافیانش جذابیتی ندارد و در حرفهایش این جزئیات را نه اعلام که پنهان میکند. غریب، عاشق زنگ تلفن است اما از آن وحشت دارد. از مردم مهربان میشنود که «در خانهی دومت هستی، میان خویشاوندانت.» از او بدشان میآید چون غریب است، یا برایش دلسوزی میکنند چون غریب است. دومی را دشوارتر از اولی میتوان تاب آورد.
آفتابِ دوشنبه پنجم ژوئن، میان آسمان بود که من غریب شدم.
غربت، به آسم میماند، درمان ندارد و برای شاعر، بدتر است چون شاعری خودش یک جور غربت و بیگانگی است. دیگر آسم کجا بیاید؟ کجا بنشیند؟ نکند همین سرفههایی است که در این ساعتهای طولانیِ انتظار سراغم آمد، وقتی در کرانهی اردنیِ رود منتظر ایستادهام تا به قول پلیس فلسطین، «آنطرف» اجازه بدهد که پای من، مرز میانِ دو روزگار را لمس کند؟
از امان آمدم. برادرم علا مرا با ماشین رساند. همسرش الهام هم همراهمان بود. ساعت نهوربع صبح، از خانه راه افتادیم و ده نشده به ساحل رود اردن، به این پل رسیدیم. به دورترین نقطهای که آنها اجازه داشتند بیایند. خداحافظی کردم و آنها به امان برگشتند.
نشستم در اتاق انتظارِ ابتدای پل. از افسر اردنی پرسیدم که مرحلهی بعدی چیست. «اینجا منتظر میمانی تا آنها علامت بدهند. بعدش از پل رد میشوی.»
کمی منتظر ماندم و بعدش فهمیدم که انتظار کوتاهی نخواهد بود. رفتم سمت در و ایستادم به تماشای رودخانه. باریکی بسترش، شگفتزدهام نکرد. رود اردن همیشه رود لاغری بود. از بچگی میدیدیم و میدانستیم. اما حالا بعد از آنهمه سال، تقریبا خشک شده بود. قبلا صدا و آوایی داشت، حالا ساکت بود. رودخانهای مثل یک ماشینِ پارکشده.
ساحل مقابل، خودش را آشکارا بر چشمها مینمایانَد و چشم، آنچه را که باید، میبیند. دوستانی که بعد از غیبتی و غربتی طولانی از رودخانه گذشته بودند به من گفتند که اینجا گریه کردهاند. من گریه نکردم. کرختیِ سینه به چشمهایم نرسید.
به پل نگاه میکنم. آیا واقعا از آن خواهم گذشت؟ آیا در آخرین لحظات، مشکلی پیش میآید؟ آیا برم میگردانند؟ آیا بهانه میتراشند؟ میان این خاک اردنی که رویش ایستادهام و خاک فلسطینیِ آن سوی پل، هیچ فرق توپولوژیکی وجود ندارد. اما آنیکی «قلمرو اشغالی» است. وقتی سالهای سال در نشستها و کنفرانسها و سخنرانیها، در رادیوها و روزنامهها و مجلهها و کتابها، عبارت «قلمرو اشغالی» را میشنوی و میخوانی، فکر میکنی جایی است در انتهای زمین. فکر میکنی مطلقا راهی برای رسیدن به آن وجود ندارد. میبینی چه نزدیک است؟ چه ملموس؟ چه واقعی؟ میتوانم توی دستم بگیرمش.
نگاهش میکنم. کرانهی باختری رود اردن را. «قلمرو اشغالی» را. کسی همراهم نیست تا بتوانم حرفی را که سالها پیش به حسین مروه زدم تکرار کنم؛ که این فقط عبارتی در بولتنهای خبری نیست. چشمت که بیفتد میبینی تمام جزئیات زمین را دارد؛ سنگریزهها و تپهها و صخرهها را. رنگها و هُرمها و علفها را. و حالا که جسمش را به حواس نمایانده، چهکسی جرات میکند جامهی انتزاع بر آن بپوشاند؟
این دیگر آن «معشوقِ» شعر مقاومت نیست. یا سرفصلی در برنامهی یک حزب. یا موضوعِ یک جدل، مقصودِ یک استعاره. پیش چشم من گسترده است. همانقدر ملموس که یک پرنده، یک عقرب، یک چاه. همانقدر مرئی که معدن گچ، ردپا روی خاک نرم.
از خودم میپرسم چه ویژگی خاصی دارد جز اینکه از دستش دادهایم؟
زمینی است مثل همهی زمینها.
برایش ترانه میخوانیم که تحقیرِ از دست دادنش یادمان نرود. ترانهمان برای تقدس گذشته نیست. برای غرور اکنونمان است که با «اشغال»، هر روز از نو لگدکوب میشود.
اینجاست. همانطور که از ابتدای آفرینش بوده. با خودم میگویم: «زمین سرجایش میماند.» هنوز به آن نرسیدهام. فقط دارم بیواسطه نگاهش میکنم. کاری جز نگاه کردن ندارم. صحرایی چنین نزدیک به آب، و خورشیدی که کژدم است.
«به چشم خورشید بگویید…[۲] » یادم میآید؛ آن ترانهی غمگین که مرثیهای شد برای مردانِ گمشده در صحرایی دیگر، نهچندان دور از اینجا. نوزدهم ژوئن ۱۹۶۷؛ تقهای بر درِ آپارتمانم در قاهره. مردی با قیافه و پوشش غریب. با صورتی سوخته از آفتاب. بغلش میکنم چنانکه گویی از تکه ابری در دستان من فروافتاده: «چطور آمدی اینجا، عمو عطی؟»
چهاردهروز در صحرای سینا پیاده راه رفته بود.
« ما نجنگیدیم. همان ساعت اول، با هواپیماهایشان سلاحهایمان را نابود کردند…»
عمویم افسر ارتش اردن بود. رفته بود که ارتش کویت را آموزش بدهد و در جنگ ۱۹۶۷ او را با گردان کویتیها فرستاده بودند که در کنار ارتش مصر بجنگد. گفت حالا در اردوگاهی تحت فرمان ارتش هستند و نمیدانند بعدش باید چهکار کنند. جز او سربازِ بازگشتهی دیگری ندیدم. همین برای بهدرد آمدن قلب، کافی بود. یک مرد برای تجسم شکست کافی بود.
ظهر است. هر دقیقه انتظار دلم را فشردهتر میکند. بالاخره کسی اسمم را صدا میزند: «کیفت را بردار و برو آنطرف.»
و این منام که با کیف کوچکم از پل میگذرم. پلی به درازای چندمتر چوب و سیسال تبعید. چطور یک تکهچوبِ سیاه توانست بین یک ملت و رویاهایش فاصله بیندازد؟ و نگذارد نسلهای متوالی، قهوهشان را در خانهی خودشان بخورند؟ چطور ما را کنار اینهمه صبر و آنهمه مرگ نشاند؟ و میان تبعیدها و چادرها و اردوگاهها و حزبها و نجواهای هراسان، پراکنده کرد؟
ممنونت نیستم ای پل کوچک. دریا نیستی یا اقیانوسی که عذرهایمان را در هراس موجهایت بجوییم. رشتهکوهی نیستی کُنام هیولاهای وحشی که غریزههایمان را برای دفع شرِ تو فرابخوانیم. ممنونت میبودم ای پل، اگر بر سیارهی دیگری جای داشتی. نه جایی که یک مرسدس قدیمی نیمساعته برسد. ممنونت میبودم اگر آتشفشانها و دهشت غلیظ و سرخرنگشان ساخته بودندت. نه نجارهای بینوایی که میخهایشان را در گوشهی دهان نگهمیدارند و سیگارهایشان را پشت گوش. ممنونت نیستم ای پل کوچک. مثل ستارههای شاعرِ سادهدل نزدیکی و مثل گامهای مرد افلیج، دور. این چه تنگنایی است؟ نمیبخشمت و نمیبخشیام.
صدای چوب زیر پاهایم.
فیروز[۳] به آن میگوید «پل بازگشت». اردنیها میگویند پل شاهحسین. تشکیلات فلسطینی میگویند گذرگاه الکرامه. مردم عادی و رانندههای تاکسی و اتوبوس میگویند پل لنبی. مادرم و قبل از او مادربزرگم و پدرم و زنعمویم اُم طلال، میگویند پل.
حالا بعد از سی تابستان، دوباره از آن میگذرم. تابستان ۱۹۶۶ و بلافاصله بعدش بیهیچ درنگی، تابستان ۱۹۹۶.
اینجا روی این الوارهای ممنوع راه میروم و تمام زندگیام را باخودم دوره میکنم. تمامش را بیهیچ صدایی و بیهیچ مکثی. تصاویر متحرک، پراکنده و بیربط، میآیند و میروند، صحنههایی از یک زندگی پریشان که در برابر تدوین و ترتیب، در برابر فرم مقاومت میکنند. فرمشان آشوبشان است.
کودکیِ دوردست. چهرهی دوستان و دشمنان. من از قارهی دیگران آمدهام، از زبانها و مرزهایشان. با عینکی بر چشم و کیف کوچکی بر شانه. و این، تختههای پل است. و این، قدمهای من است بر رویشان. به سوی سرزمین شعر گام برمیدارم. توریست؟ پناهنده؟ شهروند؟ مهمان؟ نمیدانم.
آیا این لحظهای واقعی است یا سوررئال؟ جسمانی است یا ذهنی؟ عمرِ سپری شده، پشتِ مِهی است که پنهان میکند و نمیکند. چرا دلم میخواهد از این کیف خلاص شوم؟ اندک آبی زیر پل جاری است. انگار از بودنش در مرز میان دو تاریخ، دو عقیده، دو تراژدی، شرمگین است.
پرچم اردن اینجاست: سرخ، سفید، سیاه و سبز. رنگهای انقلاب عربی. چندمتر بعد، پرچم اسرائیل است با آبیِ نیل و فرات و ستارهی داوود بینشان. بادی میوزد و هردو را تکان میدهد. سپیدِ کردارمان، سیاهِ کارزارمان، سبزِ کشتزارمان… ذهن، پیِ شعر میدود اما چشمانداز همانقدر شاعرانه است که یک صورتحساب.
صدای چوب زیر پاهایم.
هوای امروز، مثل دیروز جوشان است. «آه ای پل چوبی…» ناگهان فیروز میآید. شعر ترانه،صریحتر و سادهتر از چیزی است که آدم انتظار دارد. چطور در قلبهای روشنفکران و روستاییان و دانشجویان و سربازان و مادران و انقلابیان خانه کرده است؟ مردم شعر سرراست را تنها در جور و خفقان دوست دارند. وقتی از قول و عمل، عاجزند. شعری که زمزمه میکند و از میان ذهن میگذرد، تنها در دل آدمیان آزاد مینشیند. آنها که میتوانند حرف بزنند و مجبور نیستند این کار را به دیگری واگذارند.
و حالا اولین سرباز اسرائیلی، با کیپا[۴] یی بر سر پدیدار میشود. تفنگش بلندتر از خودش بهنظر میآید. تکیه داده است به در اتاقش بر کرانهی غربی رود. چهرهاش چیزی از افکار و احساساتش نشان نمیدهد. به دری بسته میماند. قدم بر کرانهی باختری رود میگذارم. پل، پشتسرم است. لحظهای روی زمین، روی خاک میایستم. دیدهبانِ کشتیِ کریستف کلمب نیستم که در حضیض یاس، داد بزنم: «خشکی! خشکی!» ارشمیدس نیستم که فریاد بزنم: «اورکا!» سرباز ظفرمندی نیستم که زمین را ببوسم.
زمین را نمیبوسم.
غمگین نیستم. گریه نمیکنم.
چند قدم پیش میروم. به چهرهی سرباز نگاه میکنم. برای لحظهای یک کارمند عادی بهنظر میآید؛ کسل و ناراضی. نه. عصبی و هشیار. نه. این حالتی است که هر روز موقع دیدن هزاران فلسطینی مثل من به خود میگیرد. اما وضع من فرق میکند. از خودم میپرسم چرا همه فکر میکنند وضعشان «فرق» میکند؟ آیا آدم دلش میخواهد حتی در خسران هم متفاوت باشد؟ آیا خودپسندیای است که از آن رهایی نداریم؟ اینکه بعد از سیسال دارم از اینجا میگذرم توجیه خوبی نیست؟ آنها که ساکن سرزمینهای اشغالیاند میتوانستند بیایند و بروند. همینطور آوارههایی که مجوز ملاقات یا مسافرت داشتند. و من سیسال نتوانستم هیچ مجوزی بگیرم. چطور باید اینها را بداند؟ چرا دلم میخواهد اینها را بداند؟
بار قبل، شیشههای عینکم نازکتر بود و موهایم سیاهتر، و خاطراتم سبکتر و حافظهام تیزتر. بار قبل، پسر بودم. حالا پدرم. بار قبل، داشتم از کشورم به دانشگاهی دوردست میرفتم. حالا پسرم را در همان دانشگاه، تنها گذاشتهام.
و حالا دارم از غربت به… کجا میروم؟ وطنشان؟ وطنم؟ کرانهی باختری و غزه؟ سرزمینهای اشغالی؟ «مناطق»؟ یهودا و سامره؟ دولت خودمختار؟ اسرائیل؟ فلسطین؟ هیچ سرزمین دیگری در جهان هست که اینچنین با اسمهایش گیجت کند؟ بار قبل، روشن بودم. اوضاع، روشن بود. حالا مبهمام. همهچیز مبهم است.
این سرباز کیپابهسر، مبهم نیست. حداقل تفنگش خیلی براق و واضح است. تفنگش، تاریخ شخصی من است. تاریخِ آوارگیام. تفنگش، سرزمین شعر را از ما گرفت و ما را با شعرِ سرزمین تنها گذاشت. او در دستانش، زمین را نگهداشته است و ما در دستانمان، سراب را.
اما او هم به گونهای دیگر مبهم است. والدینش از ساشنهاوزن به اینجا آمدهاند یا داخائو[۵] ؟ یا شاید تازه از بروکلین رسیده؟ از اروپای مرکزی؟ آفریقای شمالی؟ آمریکای لاتین؟ آیا از مهاجران روس است؟ یا همینجا دنیا آمده بیآنکه از خودش بپرسد چرا اینجاست؟ آیا در جنگهای دولتش یا در قیامهای پیوستهی ما، کسی را کشته؟ آیا میل به کشتن دارد یا ناگزیر مشغول خدمت سربازی است؟ آیا متوجه انسانیت من میشود؟ انسانیت فلسطینیهایی که هرروز از زیر سایهی تفنگ براقش میگذرند؟ هردو در یک تکه خاکایم اما او کیفی بر دوش ندارد و میان دو پرچم اسرائیلی ایستاده است که آزادانه در هوا در اهتزازند.
به عربی میگوید: «همینجا بمان تا ماشین بیاید.»
«ماشین مرا کجا میبرد؟»
«به پست مرزی. کارها آنجا انجام میشود.»
منتظر میمانم.
در اتاق کوچکش، که فکر میکردم تمیزتر و مرتبتر باشد، پوسترهایی است از جاذبههای توریستیِ… اسرائیل! چشمم روی پوستری از مساده میماند. اسطورههایشان میگوید که در محاصرهی قلعهی مساده، روزه گرفتهاند و همگی مردهاند اما تسلیم نشدهاند. آیا این پیامشان به ماست؟ آویخته بر دروازهی ورود تا به ما یادآوری کنند که تا ابد اینجا خواهند ماند؟ یک پوستر ساده است یا انتخابی عامدانه؟ ذهن منتظر در همهچیز دنبال نشانه میگردد.
به اتاق نگاه میکنم: دو صندلی قدیمی. یک میز چهارگوش. آینهای که گوشهی چپش شکسته. روزنامههای عبری. آشپزخانهای کوچک و اجاق برقی کهنهای برای چای و قهوه. یک اتاق نگهبانی متعارف با نگهبانی که از کشورمان در برابر خودمان نگهبانی میکند.
فکر میکردم مرا بازجویی کند. چیزی نمیگوید. و حتی اگر چیزی میگفت چطور میتوانستم بشنوم وقتی صداهایشان از لحظهی نشستن روی این صندلی، سکوتِ مرا احاطه کرده است؟ صدای آنها که دیدم یکییکی از در داخل میشوند و دورهام میکنند. اینجا در مرز میان دو دنیا، دنیایی که در آن سکونت گزیدند و شادمان و غمگین شدند و دنیایی که بهزودی خواهم دید. آیا حرفش را میشنیدم وقتی صدای سکوت ابدیشان اینجا طنینانداز است؟ درست همینجا که در آرزویش جان دادند؟
مردهها در نمیزنند.
مادربزرگم وارد میشود؛ شاعری که بیناییاش را در پیری از دست داد و شعرهایش را، شاد یا غمگین، در عروسیها و عزاهای روستا بداهه میسرود. سحرها، دعاهایی نجوا میکرد که در هیچ نظم و نثری ندیدم، دعاهایی که مال خودش بود. گوشهی روانداز را بلند میکردم و به موسیقی کلماتش گوش میدادم. وقتی به رختخواب برمیگشت، میسریدم کنارش. خواهش میکردم دعاهای سحرآمیزش را تکرار کند. بعد موسیقیشان را با خودم به خوابی دلنشین میبردم. موسیقی در کلاس درس هم با من میماند؛ بر صفحات کتابهای درسی طنین میانداخت و کسالت جدول ضرب را به نخستین دشمن کودکیِام تبدیل میکرد.
پدرم وارد میشود؛ از گوری در وادیالسیرِ امان که پشتسر گذاشتم. میآید با شفقت بیصدایش، چشمان باریکش و آرامشش: زخمخورده اما راضی از دنیا.
منیف وارد میشود، که مرگ پرپرش کرد؛ زیباییِ قلبش را و نیاتش را. و رویایش برای دیدن رامالله، ولو چند روز.
غسان کنفانی[۶] وارد میشود، که صدایش را چیزی جز بمب نتوانست ساکت کند، انفجاری که سراسر حازمیه را لرزاند.
آیا به این سرباز سبزپوش گوش میدادم وقتی غسان، سرنگ انسولین را در بازویش فرو میبَرد و با لبخندی گرم، از من و رضوا در دفترش استقبال میکند؟ تنها بر پوسترهای دیوار پشتسرش، نشانی از هیاهو و رعدوبرق هست. پوسترهای آن روزگار که چقدر با امروز متفاوت بودند. ستارهی کلاه چهگوارا. پرسشهای پیشانی لنین. اسبی بیمهار در مهارِ یک قاب. رهبران نهضتهای آزادیبخش آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین، شعارها و تصویرها و نوشتههایی که فکر میکردیم به فلسطین رهنمون میشود.
غسان حالا به عکا[۷] ، نزدیکتر است یا دورتر؟
به پوسترهای دیوار سرباز نگاه میکنم. یاد طرح بزرگی میافتم که ناجی العلی[۸] به من هدیه داد. من و رضوا را برای شام به رستوران میامی در ساحل بیروت دعوت کرده بود. آخر دیدارمان، طرح را از ماشینش بیرون آورد: «این را در السفیر کنار شعرت چاپ کردند. دوباره کشیدمش، بزرگتر. برای تو و رضوا و تمیم.» طرحی بود از صورت یک دختربچه. گلابتونهایش، مستقیم و افقی از سرش بیرون زدهاند، یکی به راست، یکی به چپ، و سر راهشان تا کنارههای طرح، روی آسمانی تیره و تار به سیم خاردار تبدیل شدهاند.
ناجی العلی وارد میشود. از مرگِ دیرینهاش، از مرگ تازهاش. با تبسم چشمانش و باریکی اندامش. گوش میسپارم به فریادی که از اعماق سینهام بیرون آمد و نیامد، وقتی در حومهی لندن روبهروی گورش ایستادم. به پشتهی خاک نگاه کردم و تنها یک کلمه گفتم: «نه!» نجوا کردم. کسی نشنید، حتی اسامهی نهساله که جلوی من ایستاده بود، با بازوان من دور شانههایش، نگران به مدفن پدرش. و بعد از آن روز دیگر سکوت را باز نیافتم.
آن «نه»، تن به خاموشی نداد.
بزرگ شد.
بالید.
و من تا همیشه، فریادزنانام. فریادی متصل و بیپایان.
*این متن انتخابی است از فصل اول کتاب «I saw Ramallah» نوشتهی مرید البرغوثی که سال ۱۹۹۷ منتشر شده است.