مُشاع

سحر مختاری

چند روايت از ‌«جلسه ساختمان»

چندمیليون تومان به طريقي از اُوِرشارژِ دوماه قبل (مأخوذه بابت تعمير موتورخانه) زياد آمده بود و بايد درمورد محلِ خرج تصميمی گرفته مي‌شد. لابد در شرايط عادي جلسه مي‌توانست تا موعد منظم منتظر بماند اما نزديك عيد بود و تورم چهل‌وپنج‌درصد بود و دلار به ثانيه‌شمارِ تاريخ وصل بود و پول همين‌طور داشت مثل برف زير آفتاب تموز بخار مي‌شد.

انتخابات ظاهرا دو نامزد اصلي داشت: آسانسور ضلع شرقي و موزاييك‌هاي حياط. هردو لق مي‌زدند و صدا مي‌دادند، منتها مجموعه‌ي هواداران‌شان تقريبا اشتراكي باهم نداشتند. هواداران آسانسور، ساكنان طبقه‌های بالا بودند كه به زعم خودشان هر روز لااقل دوبار جان‌شان را كف دست مي‌گرفتند و قدم در ارابه‌اي مي‌گذاشتند كه ممكن بود اين آخرين سفرش باشد. اما موزاييك بيشتر در ميان طبقه‌هاي پايين پرطرفدار بود كه آسانسور جاي خاصي در معادلات زندگيِ روزمره‌شان نداشت و ترجيح مي‌دادند پول صرف چيزي شود كه خيري هم به آن‌ها برساند. من تازه آمده بودم به خانه‌اي در طبقه‌ي دوم و طبعا بايد طرف آسانسوري‌ها را مي‌گرفتم ولي به‌نظرم رفتار آسانسور مطابق استانداردهاي ايران كاملا طبيعي بود و از آن‌طرف به دلايل رواني، صداي موزاييك‌ها در همان دوبار تردد روزانه واقعا روي اعصابم مي‌رفت. منفعل از خدا چه مي‌خواهد؟ دو گزينه‌ي نسبتا درست. رفتم براي تماشا.

كسي بود پيژامه‌پوش و بي‌اعصاب كه پنجره‌ي اتاق خوابش درست پشتِ لق‌ترين موزاييك حياط بود و شب‌ها خوابش نمي‌برد. كسي بود خيلي مرتب و محترم كه خيلي منطقي و معقول از بالارفتنِ هزينه‌‌ي قطعات آسانسور (با ذكر نام قطعه) در همين مدت می‌گفت و از روايت‌هاي موجود از تصويبِ تحريم‌هاي جديد و افزايش نرخ دلار و به دنبال آن، قيمت‌ها در بعد از عيدخبر مي‌داد. كسي بود كه جوان بود و حرف خاصي نداشت و فقط با حرف‌هاي بقيه، شوخي‌هاي بي‌مزه مي‌كرد. كسي بود كه سبيل سفيد داشت و خيلي جدي و دنياديده بود و ريز هزينه‌ي عوض‌كردن موزاييك را در حالات مختلف (با زيرسازي، با قير و گوني، با حداكثر استفاده از موزاييك‌هاي سالم موجود و…) مي‌دانست. كسي بود كه زن بود و معاون رييس هيات‌مديره بود و از عواقب و نتايج مخربِ تعويضِ موزاييك‌ها در بلوك‌هاي كناري اطلاع كامل داشت. كسي بود كه دير آمد و يك لحظه نشست و گفت ديگر يك‌ريال براي آسانسوري كه سال‌تاسال پا تويش نمي‌گذارد نمي‌دهد و بلند شد رفت. كسي بود كه فكر مي‌كرد اصلا نماي ساختمان را رنگ بزنيم بهتر است. كسي بود كه پيرمرد بود و عصا داشت و ناگهان بلند شد و اعلام كرد كه هربار چشمش به اين موزاييك‌ها مي‌افتد «روحيه‌اش خراب» مي‌شود. كسي بود كه پيرزن بود و تمام مدت سرش پايين بود. شخصيت‌ها كامل. ديالوگ‌ها بي‌نقص. اجراها بي‌تپق. پلان‌ها به اندازه. همه‌چيز طبق فيلم‌نامه‌ي استادانه‌اي كه مطمئن‌ام كسي مدت‌ها رويش كار كرده بود.

فيلم كه تمام شد بلند شدم پاي ورقه‌اي را امضا كردم و آمدم بيرون. ديگر هيچ جلسه‌اي را نرفتم. تحمل اين‌همه درام را زير سقفي كه مي‌بايست سايبان ‌روايت‌هاي كسالت‌بار روزمره باشد نداشتم. ترجيح مي‌دادم همسايه‌هايم همان شخصيت‌هاي رقيق مستندي باشند كه گاهي موقع بيرون گذاشتن آشغال به هم سلام مي‌كنيم يا وقتي آسانسور لق مي‌زند به هم لبخند مي‌زنيم.