از وقتي گيلبرت بهدنيا آمد دنبال يك خانهي بزرگتر بوديم و البته ميدانستيم كه چهجور جايي ميخواهيم: خانهاي با چهارتا اتاق خواب براي پسرها در فاصلهاي مناسب از اتاق نشيمن، مثلا جايي در ايالت بغلي. غير از اين دلم ميخواست نزديك آشپزخانه فضايي داشته باشم كه بتوانم در آن يك لباسشويي، يك ظرفشويي، يك فريزر و يك لباسخشككن بگذارم و همينطور كاناپهي بزرگي كه روزهاي آفتابي رويش ولو شوم و به سمفونيِ لرزش اين وسايل گوش بدهم.
از آنطرف، والتر دنبال خانهاي ميگشت كه در آن تخممرغها نزديك اجاق باشند و اجاق نزديك تلفن تا بتواند ضمن جوابدادن به سيوهشت تلفني كه هميشه سرِ صبحانه بهاش ميشود، تخممرغهايش را خاگينه كند و حتي شايد همانجا بخورد. تلفنها هيچكدام مهم نيستند اما كيفيت را با كميت جبران ميكنند. بيشتر وقتها طرف، نمايندهي يكي از شبكههاست كه از او ميخواهد در برنامهي زندهاي كه ساعت پنجونيم صبح پخش ميشود حضور بههم برساند. يا مرد جواني است به اسم يوجينكلپمن كه نظر او را دربارهي ساخت موزيكالي بر اساس كتب عهد عتيق جويا ميشود. بههرحال هفتسال است كه والتر عملا صبحانه نخورده. ميتوانست سبب خير شود و وزنش را كم كند اما درعوض تمام صبح را خرچخرچ بادامزميني ميخورد تا بهقول خودش براي سروكلهزدن با آدمهايي كه موقع ناهار تلفن ميزنند، جان داشته باشد.
نميدانم دوقلوها تصوير مشخصي از خانهي روياييشان داشتند يا نه اما چيزي كه نميخواستند اتاق بازي بود چون واقعا ترجيح ميدهند مجلههاي جديد را كفِ آشپزخانه و وقتي من دارم شام درست ميكنم جر واجر كنند. چندبار سعي كردهام مفهوم اتاق بازي را برايشان توضيح بدهم اما حرفزدن از جايي كه درش چيزي براي شكستن وجود ندارد، بهوضوح سرتاپايشان را از وحشت و درماندگي پر ميكند. گيلبرت احتمالا خواستههای مشخصي در اين زمينه داشت اما در هفدهماهگي دايرهي لغاتش چندان گسترده نبود. كريستوفر هم حالا كه هشتساله و عقلرس شده يكي دوبار چيزهايي گفته دربارهي خانهاي كه روشويي و وان ندارد اما همچنان برايش توضيح ميدهم كه چنين بهشتي اين روزها سخت گير ميآيد.
اولش ما هم اشتباه رايج بقيه را مرتكب شديم و دنبال خانههايي در محدودهي وسعمان گشتيم. دارم روي نظريهاي كار ميكنم به اسم قانون كِر كه لُب کلامش اين است: همهي خانههايي كه پولتان بهشان ميرسد افسردهكنندهاند. ماهها و ماهها دنبال املاكيهاي خوشحال و پرچانه از ويرانههايي بازديد كرديم كه به روايت راهنما فقط «بايد دستي به سرشان كشيده ميشد تا خودشان را نشان بدهند.» اين خانهها بدون استثنا دو اتاق تاريكِ كوچك داشتند و يك آشپزخانهي عظيم باستاني. چندباري كه خيلي ملايم نسبت به حضور يك تلمبه در آشپزخانه اعتراض كردم، املاكي خيلي محكم گفت: «اگه خونهاي با اين تعداد اتاقخواب تو اون محدودهي قيمت ميخواين بايد پيه قديمي بودنش رو به تنتون بمالين.» راستش پيه قديمي بودن را به تنم ماليده بودم اما نه به قدمت جنگهاي داخلي. خانهاي در لارچمونت ديديم كه كسي از زمان ساختش خبر نداشت اما در زيرزمينش دوتا سلول بود و تونلي براي محافظت از بردههاي فراري. الان كه فكرش را ميكنم بايد همانجا را ميگرفتيم. با چهارتا پسر آدم ممكن است هر آن به چنان تشکیلاتی احتیاج پیدا کند.
تقريبا يكسال بود كه ميگشتيم و من ديگر داشتم به اين نتيجه ميرسيدم كه صبر كنيم پسرها زن بگيرند و بعدش برويم يك خانهي كوچكتر بگيريم. تا اينكه يك بعدازظهر قرار شد برويم خانهاي را كه كمابيش خوشمان آمده بود، دوباره ببينيم. قرار و مدارها قاتي شد و نيمساعت زودتر از صاحبخانه رسيديم و خانمِ املاكي همينطوري پيشنهاد كرد: «يه خونهي مسخرهاي سمت پايين نهر هست. ميخواين بريم واسه خنده ببينمش؟» ما هم گفتيم: «آره خب. اگه بامزهس بريم.»
خندههايمان از همان جلوي در شروع شد. يك قلعهي آجري عظيم بود كه برجهاي ساعت و قُبهها و دودكشهاي كج به سبكي كه والتر بعدا اسمش را
نئو-نانزنجبيلي گذاشت درش تعبيه شده بود. درِ ورودي، اثر هنري مفصلي بود از چوب بلوط كندهكاريشده كه به در كليساي سنت گابريل شباهت داشت (بعدا معلوم شد شباهتش منطقي بوده چون خودِ در كليساي سنت گابريل بود). روي در، سرِ شيرِ ترسناك و بزرگي قرار داشت كه به كوبه ميمانست اما وقتي والتر خواست به همين منظور از آن استفاده كند كنده شد و توي دستش افتاد. بالاخره يكي از آنطرف سروصداي ما را شنيد و در به آهستگي و با غژغژي افسانهاي روي لولاهاي بزرگش بازشد. رفتيم تو. من يك لحظه پريدم عقب كه به دو عرادهی توپ نخورم و افتادم توي يك جاتفنگي. همينطور كه داشتيم تفنگها را سرجايشان ميگذاشتيم چشممان به حياط افتاد.
از بيرون درست معلوم نبود اما خانه را درواقع وسط يك محوطهي باز بزرگ ساخته بودند. خيلي از ديوارهاي مشرف به محوطه، شيشهاي بودند تا فضاي معركهي بيرون به داخل خانه امتداد پيدا كند. معمولا حياط و اينها خيلي چشمم را نميگيرد اما اينيكي بهشدت شبيه دكورهاي متروگلدوينمِيِر براي فيلم «اسرافكار»[۱] بود: مجسمههاي شرقي و گربهسانان بلندِ سنگي و ناقوسها و آبريزهاي چيني و حوضچهي ماهياي كه هرآن ممكن بود ادموند پردوم از آن بيرون بيايد. طول كشيد تا بتوانيم از اين بغداد باستاني بِكَنيم، بهویژه كه پاي والتر توي حوضچه گير كرده بود.
موقع عبور از اتاقي كه بهكلي از اجزاي يك قايق بخار قديمي سرهم شده بود، چشممان به جمال اتاق نشيمن روشن شد، يا درواقع به جمال شومينه كه چشمانداز کلی اتاق بود: هيولايي به ارتفاع دو طبقه با قوسهاي آجري و سنگي و كاشيهاي هلندي منقوش به شمايل مرگ و شواليه در وسط. بالاي اينها بازهم آجر رنگي بود و نزديكهاي سقف ختم ميشد به يك صفحهی وسيع آبي كه سيزدهتا فرشتهي چيني روي آن چسبانده بودند (شايد هم چيز ديگري هستند، هيچوقت آنقدر بالا نرفتهايم كه ببينيم).
والتر تكيه داد به يك تيغهي چوب بلوط كه بتواند سقف را بهتر ببيند. صدايش زدم كه ستونهاي طلايي نيمهبيزانسيِ زير بالكن را نشانش بدهم كه ديدم نيست. معلوم شد آن تكه از تيغه همراه والتر به عقب چرخيده و به يك گنجهي مخفي بازشده بود. در ادامهي اكتشاف رسيديم به پلكان مارپيچي كه در قاعدهاش يك جعبهی شيشهاي حاوي دمودستگاه يك ساعت برقميزد. خانم املاكي گفت: «اوه، اين ساعته رو يادم رفت بگم. سر ظهر دوئتِ كارمن رو ميزنه.» به مسخره گفتم: «بله.» ادامه داد: «ساعت شيش هم سمفوني پنج بتهوون.» معلوم شد كه واقعا دارد راست ميگويد. ساعت با سيستم الكترونيكي به يك كاريونِ[۲] سيودوزنگه در حياط وصل بود كه وسط آن هيرووير متوجهش نشده بودم.
وقتي اتاقهاي عادي (در مقياس خانه) و اتاق ناهارخوريِ آينهكاريشده را هم ديديم، خانم املاكي رو كرد به ما و به شوخي گفت: «خب، نظرتون چيه؟» من و والتر با هماهنگي يك گروه كر گفتيم: «مضحکترين خونهايیه كه تا حالا ديديم. خريداريم.» همهي قواعد شغلش را زير پا گذاشت و جيغ زد: «شوخي ميكنين، زده به سرتون!» والتر گفت: «زده به سرمون ولي شوخي نميكنيم.»
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستوهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجلهی داستان همشهری بخوانید.
این قسمت مجله را هم خیلی دوست دارم و همیشه جزواولین هایی ست که می خوانم.راستی این کتاب خانم کر در ایران ترجمه شده و در دسترس هست؟
سلام. خیر. این اولینباری است که بخشهایی از کتاب جین کر در ایران ترجمه میشود.
سلام. برای بررسی روند کارگاه داستان به کدام قسمت باید مراجعه کنم؟
سلام. گزارشهای کارگاه مجازی را میتوانید در وبلاگ فعلی (از منوی سایت) و وبلاگ قدیمی (dastanmag.blogfa.com) مجله بخوانید.