در حدِ نو

بخشی از عکس ستاره سنجری

یک تجربه

آگهي را توي جمعه‌بازار همشهري ديدم. بخش «لوازم ورزشي»، سرستون «بدنسازي-دوچرخه ثابت». به‌جاي «دوچرخه ثابت در حد نو» يا «دوچرخه ثابت مگنتي تايواني»، نوشته بود «پروتئوس، مدل ۲۸۳۰»، قيمتش هم به‌نظر منصفانه مي‌آمد. شماره را كه گرفتم يك خانم جواب داد. شماره‌هاي جمعه‌بازار را معمولا یک خانم جواب مي‌دهد. حتي وقتي آقا جواب مي‌دهد بيشتر وقت‌ها چيز زيادي از مشخصات سوژه نمي‌داند و بعد از گفتن يك سري بديهيات («از همين مبل‌هاي شش‌تكه است»، «نمي‌دانم ولي فريزرش پايين است»، «قدرت خوبي دارد») گوشي را مي‌دهد به خانم كه مدل و وضعيت و تاريخچه‌ي جنس را توضيح بدهد. خانمِ صاحب دوچرخه، آدرسِ جايي را در گیشا داد و من همين‌طوري از لحن صدايش فكر كردم تنها زندگي مي‌كند. شايد چون ياد آن خانم دكتر توي يوسف‌آباد افتادم كه تلويزيون بیست‌ونه‌اينچِ پارس ازش خريديم. كه خانه و مبلمانش قشنگ بود و وقتي اين را به‌اش گفتم خيلي صادقانه خنديد و تشكر كرد. طوري كه انگار مدت‌هاست دلش مي‌خواسته اين را از كسي بشنود.

زن تنها نبود. خانه‌اش هم با تصور من فرق داشت. يكي از اين آپارتمان‌هاي قديميِ گیشا بود با نماي سنگ سفيد باريك و آيفن خرابي كه صاحب‌خانه‌ها را هي مي‌كشاند توی حیاط. در را كه باز كرد، ديدم قدبلند است و چهره‌ای مثل دورگه‌های آسیای شرقی دارد. راه افتاد جلو و آفتابِ ظهر تابستان را رد كرد و پله‌ها را نه كُند و نه تند بالا رفت و همان طبقه‌ي اول رفت داخل. درِ واحد باز بود و يك دختربچه‌ي ريزنقش چهارپنج‌ساله با لباس توري و سفيد عروسي داشت توي راه‌پله بازي مي‌كرد. مادرش را كه ديد، دويد پرِ مانتویش را گرفت و دنبالش راه افتاد و شروع كرد با لحني شبيه نق‌نق، چيزي را مدام تكرار كردن. فكر كردم دارد بهانه مي‌گيرد؛ بچه‌اي كه ظهر جمعه لباس عروسي تنش مي‌كند لابد موجود لوسِ بهانه‌گيري است.

خانه، يك آپارتمان كوچك به‌هم‌ريخته بود در مرحله‌ي بسته‌بنديِ قبل از اسباب‌كشي و دوچرخه همان‌جا وسط هال، لابه‌لاي خرت‌وپرت‌هاي ديگر، منتظر خریدار ايستاده بود. زن همراه دخترک در اتاق پشتی گم‌شد و مرد جوان لاغري تقريبا هم‌قدِ زن با چشم‌هاي پف كرده از خواب، آمد و دست داد. حرف تازه‌ای برای گفتن نداشتیم و خيلي زود به بحث قيمت رسيديم كه آن‌هم عادلانه بود و جفت‌مان اين را مي‌دانستيم و هيچ‌كدام هم بهره‌ي چنداني از مهارت‌هاي بازارگرمي يا چانه‌زني نداشتيم و فقط داشتيم ماجرا را بي‌خودي لفت مي‌داديم كه شبيه معامله شود. وقتي من گفتم «تخفيف»، زن برگشته بود توي هال. گفت سرجمع چهار پنج‌بار بيشتر از دوچرخه استفاده نكرده و حالا هم دارند مي‌روند خانه‌ي كوچك‌تري كه جای اضافه ندارد. اين‌ها را مثل بقيه‌ي حرف‌هايش خيلي خبري و جدي گفت و بعد مشغول جابه‌جا كردن چيزهايي توی هال شد. پول را شمردم و دادم به مرد و يك لحظه سعي كردم همه‌ي آن خرت‌وپرت‌ها را در خانه‌اي كوچك‌تر جابدهم. به دخترك نگاه كردم كه حالا ايستاده بود جلوي تلويزيون و يكي از اين شبكه‌هاي آواز ماهواره‌اي را تماشا مي‌كرد. مدتي از اين دنيا جدا بود و بعد دوباره يادش آمد و راه افتاد دنبال مادرش و شروع كرد نق‌زدن. اين‌بار با سوز و گداز و در آستانه‌ي گريه. گوش كه كردم ديدم دارد معذرت می‌خواهد. يك‌ريز و درمانده از مادرش معذرت مي‌خواهد.

مادر محلش نگذاشت. آمد به من و مرد در پياد‌ه‌كردن و بسته‌بندی دوچرخه كمك كند كه دردسر داشت ولی برای جادادنش در صندوق ماشین لازم بود. تند و فرز، پیچ‌گوشتی را از کارتن دوچرخه درآورد و شروع کرد پیچ‌های چارسوی دسته و نمایش‌گر را بازکردن. به مرد هم گفت آچار آلن را پیدا کند و برود سراغ پیچ‌های بدنه و پایه‌ها. پیدا بود که خودش دوچرخه را سرهم کرده. می‌دانست که جای پیچ‌ها کجاست و کدام تکه را باید قبل از کدام باز کرد و کدام را بهتر است باز نکرد چون بستنش خیلی دردسر دارد. آن وسط یکی دوبار پیچی افتاد و قل خورد لابه‌لای خرت‌وپرت‌ها و دخترک رفت پیدایش کرد و وارد بازی ما شد؛ مثل تیم جراحی در اتاق عمل، دوزانو و چهارزانو و نیم‌خیز حلقه زده بودیم دور مریض و خیلی جدی و عرق‌ریزان، آچار و ابزار و پیچ و مهره ردوبدل می‌کردیم و تکه‌های جداشده را یکی‌یکی توی کیسه‌های نایلونی‌شان می‌گذاشتیم. مرد، دیگر چشم‌هایش پف نداشت، دخترک گناه مجهولش را فراموش کرده بود و من آماده بودم که بعدش بگویم: «خب برویم خرت‌وپرت‌های هال را بسته‌بندی کنیم.»

زن فرقی نکرده بود. هنوز داشت تنها در آن خانه زندگی می‌کرد.