اعادهي حيثيت از مفهوم تنبلي و تحلیل آن كار راحتي نيست. تواناييهاي كلامي و دانستههاي تاريخي زيادي ميطلبد و مهمتر از آن، انگيزهاي كه بيشتر تنبلها ندارند. آرتور كريستال، در متن پيش رو مثل سه متن پیشینی كه از او در «داستان» خواندهایم، سراغ يك سوژهي دشوار رفته و با راهرفتن روي مرز توجيه و استدلال سعي كرده آن را با ارجاع به زندگي خودش بشكافد.
من به عنوان يك مرد آمريكايي كه شرايط جسماني مناسب و مدرك خوبي از دانشگاههاي آيويليگ دارد، در بيستوپنجسال گذشته پول ناچيزي درآوردهام و وقتي ميگويم «ناچيز»، منظورم واقعا ناچيز است. تا همين پنجسال پيش، درآمد خالص بهترين سال مالي من حدود شانزدههزار دلار بود و بيشتر سالها بعد از كسر ماليات چيزي بين هشت تا دههزار دلار برايم ميمانْد. واقعبين باشيم. نويسندهبودن فقط بخشي از اين كارنامهي اقتصادي اسفناك را توجيه ميكند. سوال اين نيست كه چطور با اين پول سركردهام، سوال اين است كه چرا تن به چنين زندگي فقيرانهاي دادهام وقتی سلايق و علايقام درست خلاف آن بوده است. دوستاني كه سبك زندگي من خيلي وقتها برايشان منشاء و موضوع گفتوگوهاي اندوهبار و خندهدار بوده، زياد به اين سوال فكر كردهاند و اينها بعضي از جوابهايي است كه به آن رسيدهاند: در دههي شصت بالغ شده، اصلا بالغ نشده، با اتوريته مشکل دارد، مغزش معيوب است، در دهسالگي بيمادر شده، تكفرزند بوده، تكفرزندِ پدرومادر جنگزدهي اروپايي بوده، زودتر از موقع و بيشتر از اندازه كتاب خوانده، يك آپارتمان واقعا ارزان با اجارهي ثابت پيدا كرده، اصولا آدم دمدميمزاج، بيانگيزه و خودشيفتهاي است.
در جامعهاي كه موفقيت مالي را با فراست، كارداني و پرستيژ اجتماعي مترادف ميداند، خوب پول درنياوردن معاني خاص خودش را دارد. غير از شغلهایی كه در آنها پول، مساله و دغدغهي اصلي نيست، مثل معلمي يا ديپلماسي يا فيلمسازي مستند، تصور عامه دربارهي صاحبان كمدرآمدِ بقيهي شغلها اين است كه اعتمادبهنفس يا عُرضهي لازم براي پولدارشدن را نداشتهاند. يا احساس كمبود و بيكفايتيِ شخصي باعث شده كه ظرفيتهاي درآمدزايي خودشان و بازار را نشناسند و البته همين كودكِ كارآفرينِ درون است كه كتابهاي خودياوري (self-help) قصد بيداركردنش را دارند. درست يا غلط، موفقيت آمريكايي، هدف سرراستي تلقي ميشود كه رسيدن به آن فقط عقل سليم میخواهد: تنگناي اقتصادي ربطي به نژاد و طبقه ندارد، به شخصيت و منش مربوط است. پول ميخواهي؟ مقامات دوازدهگانهي مربوطه را طي كن، ويژگيهاي لازمه را از خودت نشان بده و «اجيمجيلاترجي»: در اسكناس غلت بزن.
خوب بود اگر ميشد فقرِ مرا به تعالي شخصيتي و بیتوجهی به معيارهاي غالب جامعه نسبت داد اما متاسفانه نرسیدن به بلوغ عاطفي و نداشتنِ ديدِ اقتصادي، گزينههاي محتملتري هستند. در بيستوچندسالگي برايم مهم نبود كه بقيهي همسنوسالهايم سالي هشتادهزار دلار درميآورند درحاليكه من با هشتدلار سرميكنم. سالم و خوشبنيه بودم، با سري پر از مو و قيافهاي كه بدك نبود (هرگز قدرت تسليبخشيِ غرور مردانه را دستكم نگيريد). فكر ميكردم براي اصلاح امور، وقت هست و بگذاريد روشن كنم: پول را چرك كف دست نميدانستم. مرتاض نبودم و هرمان هسه هم براي درمان خارشهاي ماورائیام زياد بود. درواقع، تا مغز استخوانم ماترياليست بودم: عاشق خودِ پول، عاشق مفهوم پول و حتي عاشق رمانهايي كه دربارهي ثروتمندان بود و فيلمهايي كه قصهي پولدارشدن فقرا را تعريف ميكرد. همه چيزِ پول را دوست داشتم به جز پاشنهوركشيدن و بهدستآوردنش را.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلویک، بهمن ۱۳۹۲ بخوانید.
* این متن با نام «Who Speaks For the Lazy» در شمارهی ۲۶ آوریل ۱۹۹۹ هفتهنامهی نیویورکر منتشر شدهاست.