در ژاپن هر پانزده دقیقه یک بار یک نفر خودکشی میكند. خودکشی در ژاپن گناه نیست. یک راه است. راهي آسان برای رهایی از زندگی. کاری است شجاعانه و حتی گاهی شرافتمندانه. آنقدر كه حتی برای انواع مختلف آن اسم دارند. هاراگیری، کامیکازه... خودکشی در ژاپن يك معضل اجتماعی است و مهمترین عامل مرگ مردان بيست تا چهلوچهارسالهي ژاپني.
اما بالاخره ميان اين همه تلخي، ميشود يكباره روزني نمايان شود؛ یک راهب، یک مرد تنهای ناآرام كه تصميم بگيرد یکتنه با اين فرهنگ مبارزه کند. ايتتسو نموتو ژاپني است و وبسایتي راه انداخته برای کسانی که قصد خودکشی دارند. با آنها حرف میزند و سعی میکند پشیمانشان کند. تا امروز چندان ناموفق هم نبوده. این متن دربارهی زندگی او است. دربارهی اینکه چطور کار میکند و با این حجم ناامیدی که در اين چالش در خودش تهنشین میشود چه میکند.
هرازگاه ایتتسو نموتو گروهی از آدمهایی را که زیاد به خودکشی فکر میکنند، جمع میکند و به دیدنِ مکانهای پرطرفدار خودکشی، که در ژاپن کم هم نیستند، میبرد. معروفترینشان جنگل آئوکیگاهارا است، «دریای درختان»، در دامنهی کوه فوجی. اسم جنگل در دههی شصت و بعد از انتشار دو رمان سیچو ماتسوموتو با مرگ خودخواسته گره خورد، و بعد از آنکه واتائورو تسورومی سال ۱۹۹۳ در کتابش، دستورالعمل کامل خودکشی، آن را محلی ایدهآل برای مردن نامید، شهرتش بیشتر هم شد. از آنجا که درختهایش آنقدر نزدیک به هم روییدهاند که راه باد را سد میکنند و از آنجا که حیوان یا پرندهی چندانی هم در آن پرسه نمیزند، جنگل طورِ غریبی ساکت است. سیوشش کیلومتر مربع وسعت دارد و بنابراین جسدها ممکن است ماهها کشفنشده باقی بماند. محلِ پرطرفدار دیگر صخرهی توجینبو است، مشرف به دریای ژاپن؛ دیدنش خیلی با تصور کردنش فرق دارد. منظرهی دریا از فراز یک صخره واقعا رعبانگیز است.
سایر اوقات، نموتو که کشیشي بودایی است در معبدش برای آنها که به خودکشی تمایل دارند کارگاههای مرگ برگزار میکند. به شرکتکنندهها میگوید که فرض کنند به آنها گفته شده سرطان دارند و سه ماه بیشتر زنده نمیمانند و ازشان میخواهد کارهایی را که میخواهند در آن سه ماه انجام دهند بنویسند. بعد بهشان میگوید فرض کنند فقط یک ماه زنده میمانند؛ بعد یک هفته، بعد ده دقیقه. بیشتر آدمها حین این تمرین به گریه میافتند، یکیشان خود نموتو.
یکی از شرکتکنندهها سالها بود که با نموتو دربارهی میل به مردن حرف میزد. سیوهشت سالش بود و ده سال گاهبهگاه در یک بیمارستان روانی بستری شده بود. موقع تمرینِ نوشتن، فقط نشست و گریه کرد و وقتی نموتو سراغش آمد که ببیند در چه حال است، کاغذش سفید بود. گفت جوابی برای سوالها ندارد چون هیچوقت فکر نکرده که میخواهد با زندگیاش چه کار کند. همیشه فقط به این فکر کرده که میخواهد بمیرد. اما اگر هرگز واقعا نزیسته، پس چطور میخواهد بمیرد؟ این فکر با همهی سادگی، بسیار رهاییبخش از کار درآمد. مرد برگشت سر کارش در یک کارخانه. قبلا آنقدر از معاشرت با آدمها بیزار بود که فقط از عهدهی کارهای محدود و مشخصی برمیآمد اما حالا میتوانست با مردم حرف بزند و حتی موفق شد ترفیع بگیرد.
بعضی وقتها نموتو به شرکتکنندگانش میگوید پارچهی سفیدی روی صورتشان بیندازند (طبق رسمی که در ژاپن برای جنازهها هست) و خودش یک مراسم ترحیم برگزار میکند. بعدش به همه میگوید نفری یک شمع روشن را تا بالای تپهی پشت معبد ببرند و تصور کنند که دارند قدم به جهان مردگان میگذارند. این تمرین، به دلایلی که خود نموتو هم نمیداند، معمولا نه به اشک که به نوع غریبی از شعف میانجامد، انگار آدمها تولدی دوباره را تجربه میکنند.
در گذشته نموتو گردشهایی ترتیب میداد که هدف اصلیشان واداشتن هیکیکوموریها- آنها که خودشان را در اتاقشان حبس میکنند- به ترک اتاق و خانه بود. (صدها هزار هیکیکوموری در ژاپن هست، اغلب مردهای جوان؛ ویدیوگیم بازی میکنند و در اینترنت میچرخند و پدر و مادرشان در سینی برایشان غذا مي آورند.) سفرهای اردوگاهی برگزار کرد و شبهای آوازخوانی؛ جلسههای آشپزی ترتیب داد و تمام شب پای حرفشان نشست. اما رویهمرفته این گردشها راضیکننده نبود. هیکیکوموریها دچار فوبیا بودند و خودکشیگراهايي بینظم؛ نمیشد روی آمدنشان حساب کرد.
نموتو به مواجهه با مرگ اعتقاد دارد؛ و به آگاهی از کارکرد و شکنندگیِ تن؛ و به رنج، چون خودِ واقعیات را نشانت میدهد. در برابر این پرسش که آیا فکر میکند آدمهای خوشحال سطحیتر از آنهاییاند که رنج میکشند، اول میگوید که چنین آدمهایی وجود ندارند، بعد لحظهای مکث میکند و میگوید که همسرش اینطوری است. آیا او در نتیجهی آرامشش، ژرفای کمتری دارد؟ میگوید بله، احتمالا همینطور است.
ایمیل به نموتو
تاریخ: ۱۰/۸/۲۰۰۹
چند وقت است قبض موبایلم را ندادهام و موبایلم را فردا قطع میکنند، بنابراین لطفا هرچه زودتر به من جواب بدهید. ما یک زوجیم… که الان در ماشینمان زندگی میکنیم. قبلا در منطقهی ه زندگی میکردیم اما چون نتوانستیم آنجا شغلی پیدا کنیم رفتیم به منطقهی ن… دنبال کار گشتیم… و همزمان بطری و قوطی خالی هم جمع میکردیم اما چون محلی نبودیم همهی درخواستهایمان برای کار رد شد… کمکم احساس کردیم که دلمان میخواهد بمیریم. وقتی خواستیم خودمان را با کمربند خفه کنیم، تا دردناک شد شلش کردیم. بعد سعی کردیم با خوردن کلی داروی سرماخوردگی این کار را بکنیم اما چند ساعت بعد بیدار شدیم، بنابراین حتی نتوانستیم بمیریم. واقعیت این است که واقعا نمیخواهیم بمیریم. دلمان میخواهد جایی کاری پیدا کنیم. خلاصه واقعا بلاتکلیفیم و نمیتوانیم تنهایی راهِ خلاصی پیدا کنیم.
ژاپن بهخاطر خودکشی معروف است. بخشی از این شهرت به مرگهای تاثیرگذار خلبانهای کامیکازه در جنگ جهانی دوم برمیگردد، بخشی به «سپوکو»ی دلخراش و نابهنگام یوکیو میشیمای نویسنده در ۱۹۷۰. سپوکو یا دریدن شکم با یک خنجر کوتاه از چپ به راست شکلی از خودکشی است که ژاپن را بهخاطرش میشناسند. علت خودکشی میشیما ظاهرا این بود که نتوانست کودتای نظامی راه بیندازد اما مدتها بود که به پایان کارش فکر میکرد. جایی نوشت: «آنچه در نهایت، تن را از مضحکه میرهاند، مرگ است. حرفهی گاوباز چه خندهدار و عاری از شکوه میبود اگر مطلقا اتصالی با مرگ نداشت.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و هفتم، تير ۹۵ ببینید.
* این متن با نام Last Call در شمارهي ۲۴ ژوئن ۲۰۱۳ هفتهنامهی نیویورکر منتشر شده است.