اردیبهشت امسال مجلهی داستان به دعوت اتحادیهی ناشران ترکیه برای دومین بار به نمایشگاه مطبوعات استانبول دعوت شد و شش روز در این نمایشگاه غرفه داشت. متن زیر روایتی است از دو سال تجربهی حضور در این رویداد فرهنگی؛ از مواجهه با بازدیدکنندهها و گفتوگو با دبیران و نویسندگان مجلههای دیگر. از دیدارهایی که غافلگیر میکنند، تعجب برمیانگیزند، به شوق میآورند و مهمتر از همه، گوشههایی از زندگی و روزگار مردمان سرزمین همسایه را از پشت پردهای که معمولا در سفرهای توریستی کوتاهمدت کنار نمیرود، بیرون میآورند. گوشههایی که حالا و در سایهی اتفاقهای اخیر، معنادارتر بهنظر میآیند.
فاتح امسال کراوات زده. کراوات زرشکی با پیراهن سفید و شلوار رسمی تیره. وقتی میرسیم خم شده روی میز پذیرش هتل. وقتی سروصدا میکنیم، سر برمیگرداند و با لبخند طرفمان میآید، لبخند مردد و نامطمئن کسی که میداند چند لحظهی دیگر در حرف زدن به مشکل برخواهد خورد.
فاتح، مسئول رتقوفتق امور مهمانهای خارجی نمایشگاه مطبوعات استانبول، بیستویک سالش است. پارسال وقتی تردید مرا دید، کارتی از کیفش بیرون آورد و «۱۹۹۵» را جلوی تاریخ تولد نشانم داد. پارسال کراوات نداشت. انگلیسیاش کمی دستوپاشکستهتر بود و به هر بهانهای معذرت میخواست: «اوه، آیم سو ساری!» چه وقتی در فرودگاه به استقبالمان آمد و گفت که باید با آنهمه بار و مجله، تا هتل با مترو برویم، چه وقتی توی مترو دیر گفت که کجا باید پیاده شویم و یک نفرمان را قطار با خودش برد، چه وقتی نیم ساعت بعدش موفق شدیم قطاربرده را برگردانیم و به راهمان ادامه دهیم. قطاربرده نه ترکی میدانست نه انگلیسی و وقتی در آن لحظهی ناباوری، درهای قطار بینمان بسته شد از چشمهایش میشد خواند که مطمئن است برای همیشه در شبهجزیرهي آناتولی گم شده. وقتی برگشت کارد میزدی، خونش درنمیآمد اما چون زبان نمیدانست، نمیتوانست چیزی به فاتح بگوید و فقط با خشمی مهیب نگاهش میکرد. فاتح معصومانه میگفت: «اوه، آیم سو ساری» و دقیقا جایی که برای توضیح و توجیه و دلجویی به کلمات بیشتری احتیاج داشت، زبانش ته میکشید.
هتل امسال میانههای خیابانی است که یک سرش به ایستگاه تراموای گولهانه (گلخانه) میخورد. به محوطهی تاریخی سلطاناحمد، پل گالاتا و مهمتر از همه ایستگاه راهآهن سیرکجی، یعنی محل نمایشگاه، نزدیک است و برعکس پارسال که باید چهلوپنج دقیقه مترو سوار میشدی، ده دقیقه پیادهروی در کوچههای سنگفرش کفایت میکند تا آدم از جلوی کافههایی که برنامهی مسابقههای ورزشی را به دیوار بیرونشان زدهاند بگذرد، باقلوافروشی «صفا» را رد کند، پلههای کنار آن دیزیفروشی را پایین برود و سر از ایستگاه سیرکجی دربیاورد. ایستگاه خودش قدیمی است و بیشتر از یک قرن عمر دارد؛ همانجایی است که چهل سال پیش سیدنی لومت بخشهایی از فیلم قتل در قطار سریعالسیر شرقش را ساخته و حالا رستوران «اورینت» در منتهیالیه سکوی شمالی، دیوارهایش را با پوسترهای فیلم و عکسهای آلبر فینی، لورن باکال، اینگرید برگمن و شون کانری پر کرده. هفت سال است که اواخر اردیبهشت، محوطهی نهچندان بزرگ ایستگاه، از کنار گیشههای بلیتفروشیِ دم در تا مقابل چهرهی برنزی آتاتورک که از دل سنگ سیاهی در پایان ریلها بیرون آمده، پارتیشن میخورد و میشود محل برگزاری نمایشگاه مطبوعات استانبول؛ بخشی سرپوشیده و بخشی روباز و جمعا شاید حدود هزار متر مربع. هر غرفهی استاندارد حدود دو متر طول دارد و تجهیزاتش عبارت است از یک میز و دو صندلی سفید پلاستیکی و یک رومیزی با آرم اتحادیهي ناشران ترکیه و یک برچسب آچهار که رویش نوشته شده از کجا آمدهای. خیلی ساده و دانشجویی، در حدواندازهی همان «صنعت»ی که دارد به نمایش میآید، نسخهی واقعی چیزی که در ایران تا حد یک کارناوال بزرگ میشود.
صبح روز اول، وقتی داریم مجلهها را کنار میز غرفهای که در سکوی جنوبی بهمان دادهاند، از کیسه و گونی بیرون میآوریم، فاتح میآید و پیروزمندانه میپرسد: «اِوری سینگ اوکی؟» بعد به ورودی شلوغ ایستگاه مترو که ده پانزده متر با ما فاصله دارد اشاره میکند و میگوید جایتان از پارسال بهتر است. ایستگاه روی خط تازهاحداث مرمره قرار دارد که از زیر تنگهی بسفر میگذرد و بخش اروپایی را به آسیایی متصل میکند. روی دیوار مقابل ما که مسافران مترو از کنارش میگذرند، آن بالا نزدیک سقف، بنری هست با تصویر دو طرح قدیمی از دوران سلطان عبدالحمید و سلطان عبدالمجید عثمانی که نشان میدهد آرزوی تونل زدن از زیر بسفر قدمتي حداقل صدوپنجاهساله داشته. کنارشان، زیر تصویری از اردوغانِ خیره به دوردست، بهترکی نوشتهاند: «واقعا رویا بود.» نگاه جدی اردوغان از بالای سر ما میگذرد و جایی حوالی میانههای سالن، به نگاه سنگی آتاتورک میرسد، یا شاید هم از کنار آن میگذرد. بدون خطکشی و محاسبه نمیشود درست تشخیص داد.
فاتح میرود و من مثل شکارچی مکاری که سر راه صید طعمه میگذارد، شروع میکنم به چیدن مجلهها روی میز. میدانم که مشتریهای واقعیمان زیاد نیستند؛ اینجا غیر از دانشجوهای زبان و ادبیات فارسی دانشگاه استانبول و مهاجران ایرانی و افغان، که بهندرت گذارشان به نمایشگاه میافتد، کسی فارسی بلد نیست. آنها که عربی، الهیات یا ادبیات ترکی خواندهاند یا میخوانند، حرفها را میشناسند اما کلمهها را نه و هرچند ممکن است با دیدنِ حروفی که تا کمتر از یک قرن پیش الفبای خودشان هم بوده، بایستند و یکی از مجلهها را باز کنند و کل یک پاراگراف را حرفبهحرف هجی کنند و بخوانند، چیزی از معنی متوجه نمیشوند. اما جادوی این حروف که بیاعتنا به نوشتههای اطرافشان از راست به چپ میروند و بالا و پایین خط کرسی جولان میدهند، از معنیِ آنچه جلوی چشمت میسازند، فراتر میرود. این حرفها و نقشها و عکسها بو میپراکنند و شکار را به طرف خودشان میکشند؛ حتی از سرزمینهای دور، مثل آن زن کوتاه و تپل تایوانی که پارسال از دستهی همراهانش جدا شد و آمد یک مجله خرید، بعد رفت و چند دقیقه بعد دوباره آمد و دو تای دیگر خرید و وقتی متعجب پرسیدم که آیا فارسی میداند گفت نه و توضیح داد که مجلهها را برای عکسهای روی جلدشان میخرد و من تازه فهمیدم که هر سه مجلهای که برداشته، جلدهای بومی ایرانی دارند. پس مینشینم روی صندلی و منتظر به دام افتادن صیدهایی میمانم که تعدادشان کم است اما همین داستانهایشان را غریبتر میکند.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.