آقاي بدخبر

طرح: روح‌اله گیتی‌نژاد

یک نفر

آلدن ویتمن، یادنامه‌نویس روزنامه‌ی نیویورک‌‌تایمز

در فهرست‌هایی که گاهی این‌جا و آن‌جا از بهترین نمونه‌های مقالات ناداستان (non-fiction) منتشر می‌شود، یک متن تقریبا حکم «همشهری کین» لیست‌های سینمایی را دارد: «فرانک سیناترا سرما خورده است»، پروفایل پانزده‌هزار کلمه‌ایِ خواننده‌ی مشهور که در شماره‌ی آوریل ۱۹۶۶ ماهنامه‌ی اسکوایر منتشر شد و پیش از آن‌که اسم روزنامه‌نگاری نوین یا ادبی سر زبان‌ها بیفتد، به یکی از شاخص‌ترین نمونه‌های آن تبدیل شد. نویسنده‌ی متن روزنامه‌نگار سی‌وچهار ساله‌ای بود به اسم گی تالس که بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، در ۱۹۵۳ به‌عنوان پیک و پادو وارد نیویورک‌تایمز شد، کم‌کم خودش را نشان داد و با ناداستان‌هایی که در دهه‌ی ۱۹۶۰ برا‌ی اسکوایر نوشت، در کنار تام ولف، جون دیدیون و هانتر اس تامپسون، قلمرو تازه‌ای در حدفاصل روزنامه‌نگاری و ادبیات بنیاد گذاشت.

در ادامه‌ی انتشار ناداستان‌های بلند ایرانی و خارجی، در این شماره سراغ یکی از متن‌های تالس رفته‌ایم. «آقای بدخبر» (Mr. Bad News) که در شماره‌ی فوریه ۱۹۶۶ اسکوایر منتشر شد، چهره‌نگاری یا پروفایلی است درباره‌ی آلدن ویتمن که آن موقع یادنامه‌نویس روزنامه‌ی نیویورک‌تایمز بود. یادنامه یا obituary قالب و سنت دیرینه‌ای است در روزنامه‌های غربی که در صفحه‌ای به همین نام، متن‌هایی درباره‌ی درگذشتگان روز قبل منتشر می‌کنند؛ متن‌هایی فشرده، دقیق، جذاب و مستند درباره‌ی زندگی متوفی که به علت ماهیت‌شان تحت فشار ددلاین، نهایی می‌شوند. همین‌ قیدها نگارش‌شان را مخصوصا در غیاب اینترنت و وسایل ارتباطی امروز، به کاری شاق و نیازمند مهارت‌های خاص تبدیل می‌کند که برای نگارش یک پروفایل عادی، سوژه‌ی بسیار جذابی است اما تالس به این بسنده نمی‌کند؛ قدم از مرزهای سوژه‌ بیرون می‌گذارد و متن را به نوشته‌ای عمیق درباره‌ی مرگ و میرایی تبدیل می‌کند که نیم‌ قرن بعد از نگارش همچنان خواندنی، تاثیرگذار و حتی مهیب است.

ویتمن ۲۴ سال بعد از انتشار این متن، در ۱۹۹۰ درگذشت. یادنامه‌ای که فردای مرگش در نیویورک‌تایمز منتشر شد، متنی بود در نهصد کلمه و پانزده پاراگراف، زیر این تیتر: «آلدن ویتمن در هفتادوشش سالگی درگذشت؛ کسی که یادنامه‌های تایمز را به هنر تبدیل کرد.»

بیا از گورها بگوییم، از کرم‌ها و سنگ‌نوشته‌ها
خاک را کاغذمان کنیم و با چشمان اشکبار
بر سینه‌ی زمین، اندوه را بنویسیم
بیا وصی برگزینیم و از وصیت‌ها بگوییم
ریچارد دوم، شکسپیر

همسر یادنامه‌نویس می‌گوید: «وینستون چرچیل بود که سکته‌ات داد.» اما یادنامه‌نویس، مرد کوتاه و محجوبی با عینک کائوچویی و پیپی در دهان، سرش را بالا می‌اندازد و خیلی آرام جواب می‌دهد: «نه، وینستون چرچیل نبود.»

همسرش سریع می‌گوید: «پس تی‌اس الیوت بود که سکته‌ات داد». یواش می‌گوید، چون محل گفت‌وگو، مهمانی شام کوچکی است در نیویورک و بقیه انگار توجه‌شان جلب شده.

یادنامه‌نویس دوباره آرام جواب می‌دهد: «نه، تی‌اس الیوت نبود.»

اگر هم از سین‌جیم‌های همسرش رنجیده ـ از اصرار او بر این‌که نوشتن یادنامه‌های بلند برای درگذشتگان مشهور، زیر فشار موعدهای نیویورک‌تایمز دارد خودش را به طرف قبر هل می‌دهد‌ ـ چیزی بروز نمی‌دهد و صدایش را بلند نمی‌کند. اصولا اهل این کار نیست. آلدن ویتمن فقط یک‌بار صدایش را برای همسر جوان و موسیاه فعلی‌اش، جوآن، بلند کرده و آن یک‌بار هم درواقع جیغ کشیده. یادش نمی‌آید که دقیقا چرا جیغ کشیده. خاطره‌ی محوی دارد از این‌که جوآن را بابت جابه‌جا شدن چیزی توی خانه مقصر می‌دانسته اما گمانش این است که آخر سر خودش تقصیرکار از آب درآمده. ماجرا بیشتر از دو سال قبل اتفاق افتاده و فقط هم چند ثانیه طول کشیده ولی خاطره‌اش هنوز او را آزار می‌دهد؛ مصداق نادری از این‌که عنان از کف داده و از کوره در‌رفته. اما از آن موقع، آدم آرامی بوده. مردی قابل‌ پیش‌بینی که هر روز صبح زود، وقتی جوآن هنوز خواب است، از رختخواب بیرون می‌خزد و مشغول درست کردن صبحانه می‌شود: یک قوری قهوه برای جوآن، یک قوری چای برای خودش. بعد یک ساعت یا همین حدود در اتاق کارش می‌نشیند، پیپ می‌کشد، چایش را خرد خرد می‌نوشد و روزنامه‌ها را ورق می‌زند؛ ابروهایش بالا می‌رود هربار که می‌بیند دیکتاتوری ناپدید شده. سیاستمداری مریض است.

میانه‌های صبح، یکی از دو سه دست کت‌شلوارش را می‌پوشد و چشمی در آینه، پاپیونش را سفت می‌کند. مرد خوش‌تیپی نیست. صورتی تخت و کمابیش گرد دارد که تقریبا همیشه جدی است ـ اگر نگوییم خشن ـ و آن بالا به سری پر از موهای قهوه‌ای می‌رسد که در پنجاه‌ودو سالگی، هیچ ردی از خاکستری ندارند. پشت عینک کائوچویی‌اش، چشم‌های آبی کوچکی هست، خیلی کوچک، که به خاطر آب‌مروارید خفیف، سه ساعت یک‌بار داخل‌شان پیلوکارپین می‌چکاند و آن پایین هم، سبیل پرپشتِ سرخ‌فامی دارد که بیشتر ساعات روز، یک پیپ از میانش می‌گذرد تا بین دو ردیف دندان مصنوعی، جاگیر شود.

دندان‌های واقعی‌اش، همه‌ی سی‌ودوتایشان، شبی در ۱۹۳۶ در یکی از کوچه‌های شهر زادگاهش بریج‌پورت، با ضربه‌های سه مرد هیکلی، از دهانش بیرون ریخته‌اند یا لق شده‌اند. آن موقع بیست‌و‌سه سالش بوده؛ فارغ‌التحصیل هاروارد و سرشار از انرژی. مهاجمان ظاهرا بر سر چیزی با او اختلاف نظر داشته‌اند. ویتمن حالا نه خصومتی نسبت به ‌آن‌ها دارد ـ می‌گوید دیدگاه خودشان را داشته‌اند ـ و نه حسرتی به دندان‌های ازدست‌رفته‌. می‌گوید پر از سوراخ و پوسیدگی بوده‌اند و خلاص‌شدن از شرشان، برکتی بوده.

بعد از لباس پوشیدن، ویتمن با همسرش خداحافظی می‌کند اما دوری‌شان چندان طول نخواهد کشید. زن هم در نیویورک‌تایمز کار می‌کند و همان‌جا بوده، در یکی از روزهای بهار ۱۹۵۸، که ویتمن او را دیده؛ با لباس بته‌جقه‌ی رنگی، وسط سالن بزرگ و شلوغ «اتاق خبر» در طبقه‌ی سوم، وقتی داشته یک صفحه‌ی نمونه‌خوانی‌شده‌ را می‌برده به سرویس زنان در طبقه‌ی نهم، یعنی محل کارش. بعد از این‌که اسمش را با پرس‌وجو فهمیده، شروع کرده به فرستادن یادداشت‌های بی‌نام در پاکت‌های قهوه‌ای رنگ، با پست داخلی روزنامه. اولی‌شان این بوده: «شما در لباس بته‌جقه بسیار زیبا می‌شوید.» امضا: «انجمن بته‌جقه‌ی آمریکا». بعدتر خودش را معرفی کرده و سیزدهم ماه مه رفته‌اند رستوران تهران در خیابان چهل‌وچهارم منهتن. آن‌جا شام خورده‌اند و تا وقتی که سرپیش‌خدمت مودبانه عذرشان را خواسته، حرف زده‌اند.

جوآن شیفته‌ی ویتمن شده، به‌خصوص شیفته‌ی ذهن عجیبِ کهنه‌چینش با همه‌ی آن اطلاعات بیهوده: فهرست اسامی همه‌ی پاپ‌ها را می‌توانسته از اول به آخر و آخر به اول بگوید. تاریخ تاجگذاری همه‌ی پادشاهان و اسم تک‌تک معشوقه‌هایشان را می‌دانسته. می‌دانسته که معاهده‌ی وست‌فالیا در ۱۶۴۸ امضا شده و آبشار نیاگارا صدوشصت‌وهفت فوت ارتفاع دارد. می‌دانسته مارها پلک نمی‌زنند، گربه‌ها به مکان‌ها وابسته می‌شوند نه به آدم‌ها و سگ‌ها، به آدم‌ها نه مکان‌ها. مشترک قدیمیِ «نیواستیتزمن» بوده و «نوول ابزرواتوار» و تقریبا همه‌ی مجله‌های کیوسک «بیرون شهری» در میدان تایمز. روزی دو تا کتاب می‌خوانده و کازابلانکا را سی‌وشش بار دیده بوده. جوآن فهمیده که باید او را دوباره ببیند، هرچند شانزده سال کوچک‌تر بوده و دخترِ کشیش، و او اعتقاداتش می‌لنگیده. سیزده نوامبر ۱۹۶۰ با هم ازدواج کرده‌اند.

ادامه‌ی این گفت وگو را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وششم، تير ۹۴ ببینید.