روایت

بیشتر از یک قرن بعد از اختراع برادران رایت، هنوز برای خیلی‌ها معلق ماندن یک غول آهنی چندصد تنی میان زمین و هوا، به طلسمی می‌ماند که هر لحظه ممکن است باطل شود، به‌خصوص وقتی هواپیما مرکب خسته و فرسوده‌ای باشد که بیست سال را در هوا گذرانده. باب نیوهارت کمدین معروف آمریکایی قرن گذشته، در این متن ترس‌های هوایی خودش را روایت کرده است.

عصر به خیر. از طرف کادر پرواز، ورود شما رو به هواپیمای خطوط هوایی گریس فرگوسن خیر مقدم عرض می‌کنم. نمی‌دونم چقدر در جریان کار ما هستین. ما فقط یک هفته‌س که فعالیتمون رو شروع کرد‌یم. انگیزه‌ی اصلی تاسیس شرکت این بود که به نظرمون ملت آمریکا پروازهای دوربرد ارزون‌قیمت می‌خوان و لذا همه‌ی سعی‌مون رو برای حذف زلم‌زیمبوها و قروفرهای صنعت هوایی کردیم؛ چیزایی مثل تعمیرات و رادار و کلی خرت‌وپرت فنی دیگه.

این بخشی از متن اپیزودی است که در «شوی باب نیوهارت» در مورد هواپیما اجرا کردم. من واقعا از پرواز بدم می‌آید و دلیل منطقی‌ای هم برایش دارم. اولین هواپیمایی که سوارش شدم یکC47 بود که سال۱۹۵۲ مرا برای خدمت سربازی برد به کالیفرنیا. هواپیما باری بود؛ وقتی مسافر می‌بُرد، کَفَش صندلی پیچ می‌کردند و وقتی بار می‌برد، صندلی‌ها را درمی‌آوردند. از آن روز دیگر در هیچ پروازی آب خوش از گلویم پایین نرفته. سابقه‌اش هم برمی‌گردد به یک خاطره‌ی بچگی در سال‌های اوج رکود اقتصادی. زمستان بود. داشتم بیرون خانه بازی می‌کردم که یک مستِ لایعقل دادوبیدادکنان به طرفم آمد. دویدم سمت ورودی ساختمانی که درش زندگی می‌کردیم و همه‌ی زنگ‌ها را فشار دادم اما هیچ‌کس در را باز نمی‌کرد. درست وقتی که مرد پیچید سمتِ ساختمان، در باز شد و من عین چی از پله‌ها دویدم بالا. می‌پرسید این چه ربطی به پرواز کردن با سرعت هشتصدکیلومتر بر ساعت در ارتفاع سی‌هزار پایی دارد؟ چون پشت آن در، احساس کردم گیر افتاده‌ام و هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آید. درست همان احساسی که در هواپیما دارم.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وسوم، عید۹۴ ببینید.