در جوانی فکر میکردم «زندگی: راهنمای کاربر»[۱] چطور زندگی کردن را یادم خواهد داد و «خودکشی: راهنمای کاربر» چطور مردن را. به چیزهایی که مردم بهم میگویند گوش نمیکنم. چیزهایی را که دوست ندارم فراموش میکنم. آخرِ یک سفر، تهمزهی غمگینی مثل آخر یک رمان در من به جا میگذارد. از آخرِ زندگی نمیترسم. دیر میفهمم که کسی دارد با من بدرفتاری میکند؛ همیشه جا میخورم: انگار شر به نظرم غیرواقعی است. وقتی با پای برهنه روی سطح پلاستیکی مینشینم، پوستم سر نمیخورد، جیرجیر میکند. چیزها را آرشیو میکنم. با مردن شوخی میکنم. به خودم عاشق نیستم. از خودم بیزار نیستم. پروندهی قضایی ندارم. عکاسیِ بداهه و بیبرنامه با طبیعتم سازگار نیست اما چون دوست دارم کارهایی بکنم که با طبیعتم سازگار نیست، مجبور شدهام عذرهایی برای عکاسی بداهه بتراشم؛ مثلا سه ماه در آمریکا بمانم که فقط به شهرهایی هماسم شهرهایی در کشورهای دیگر سفر کنم: برلین، فلورانس، آکسفورد، کانتون، جریکو، استکهلم، ریو، دهلی، آمستردام، پاریس، رم، مکزیک، سیراکیوز، لیما، ورسای، کلکته، بغداد.
ترجیح میدهم حوصلهام تنهایی سر برود تا با یک نفر دیگر. در جاهای متروک پرسه میزنم و در رستورانهای پرت غذا میخورم. به جای «الف بهتر از ب است.» میگویم «الف را به ب ترجیح میدهم» همیشه دارم مقایسه میکنم. وقتی از سفری برمیگردم، بهترین قسمتش درآمدن از فرودگاه یا رسیدن به خانه نیست، تاکسیسواریِ بینشان است: هنوز داری سفر میکنی اما نه واقعا. بد آواز میخوانم بنابراین آواز نمیخوانم. ایدهای برای ساختن یک موزهی رویا دارم. فکر میکنم که خردِ فرزانگان از بین نمیرود. یک بار سعی کردم کتابموزهای از نوشتههای محلی درست کنم؛ پیامهای دستنویس از آدمهای ناشناس، طبقهبندیشده براساس نوع: آگهی حیوانات گمشده، بهانهها و توجیههای پشت شیشهی ماشین خطاب به پلیس راهنمایی برای نپرداختن پول پارکومتر، درخواستهای مستاصل برای پیدا کردنِ شاهد، اعلانهای تغییر مدیریت، پیامهای دفتری، پیامهای خانگی، پیامهای شخصی. من نمیتوانم کنار کسی بخوابم که وول میخورد، خروپف میکند، سنگین نفس میکشد یا لحاف را میدزدد. صدای دوردست چمنزن در تابستان، خاطرات خوش کودکی را برایم زنده میکند. پرت کردن بلد نیستم. از انجیل کمتر خواندهام تا از پروست. روبر تو خواروز[۲] مرا بیشتر میخنداند تا اندی وارهول. جک کرواک بیشتر به زندگی ترغیبم میکند تا شارل بودلر. لاروشفوکو[۳] کمتر افسردهام میکند تا برت ایستون الیس[۴] . ژاک روبا[۵] را کمتر میشناسم تا ژرژ پرک. ارتباط میان آلن ربگريیه و آنتونیو تابوکی را نمیفهمم. وقتی دارم اسمها را فهرست میکنم، از آنهایی که ممکن است جا بیندازم میترسم. از زاویههای خاصی، با پوست برنزه و پیراهن مشکی، میتوانم خودم را خوشتیپ بدانم. بیشتر وقتها فکر میکنم زشتم تا خوشتیپ. صدایم را بعد از مهمانيهاي طولاني یا موقع سرماخوردگی دوست دارم. با گرسنگی بیگانهام. هرگز در ارتش نبودهام. هرگز روی کسی چاقو نکشیدهام. هرگز از مسلسل استفاده نکردهام. با هفتتیر تیر انداختهام. با تفنگ تیر انداختهام. با کمان تیر انداختهام. با تور پروانه گرفتهام. خرگوشها را پاییدهام. قرقاول خوردهام. بوی ببر را تشخیص میدهم. سرِ زبر لاکپشت و پوست سفت فیل را لمس کردهام. در جنگل نرماندی یک گله گراز وحشی دیدهام. اسبسواری میکنم. توضیح نمیدهم. عذر نمیآورم. طبقهبندی نمیکنم. تند میروم. وقتی دربارهی کسی حرف میزنم که شنونده نمیشناسد، اسمش را نمیگویم، درعوض و با همهی دردسری که دارد، از توصیفهای انتزاعی استفاده میکنم؛ مثلا «آن دوستی که موقع پریدن، چترش به چتر یکی دیگر گره خورد.» خوابیدن را بیشتر از بیدار شدن دوست دارم اما زندگی را به مردن ترجیح میدهم. عکسهای قدیمی را از نزدیکتر نگاه میکنم تا عکسهای معاصر؛ کوچکترند و جزییات بیشتری دارند. دقت کردهام که روی صفحهکلیدِ درهای پاریسی، دکمهی۱ زودتر از همه رنگش میرود. بابت خانوادهام شرمنده نیستم اما به افتتاحیهی نمایشگاههایم دعوتشان نمیکنم. غالبا عاشق بودهام.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی پنجاهوهفتم، مرداد ۹۴ ببینید.
* این متن انتخابی است از ابتدای کتاب Autoportrait نوشتهی ادوارد لو که در سال ۲۰۱۲ منتشر شده است.