در جوانی فکر میکردم «زندگی: راهنمای کاربر» چطور زندگی کردن را یادم خواهد داد و «خودکشی: راهنمای کاربر» چطور مردن را. به چیزهایی که مردم بهم میگویند گوش نمیکنم. چیزهایی را که دوست ندارم فراموش میکنم. آخرِ یک سفر، تهمزهی غمگینی مثل آخر یک رمان در من به جا میگذارد. از آخرِ زندگی نمیترسم. دیر میفهمم که کسی دارد با من بدرفتاری میکند؛ همیشه جا میخورم: انگار شر به نظرم غیرواقعی است.