برای یک نوزاد، در لحظهی تولد، جهان به مجموعهای بیانتها از امکانات و احتمالات میماند. زمان پیش میرود و با هر اتفاق و انتخاب، گوشهای از آن صخرهی مرمری تراش میخورد و به چیزی خاص، به هیئت یک انسان نزدیکتر میشود. این «شکل گرفتن» که انگار مقصود و غایت ناگزیر زندگی است، خوشایند است یا ترسناک؟ آرامبخش است یا دلهرهآور؟ در متني كه ميخوانيد احسان لطفي از مواجههاش با اين شكل و تراش ميگويد.
بابا پاکت شیر و نان داغ را میگذارد روی اپن و میگوید: «صبحها نیم ساعت زودتر بیدار شو، برو توی این پارک، یک قدمی بزن، از همان نانوایی کنار پارک، خودت که بلدی، بربری تازه بخر، بیا دو لقمه صبحانه با یک لیوان شیر بخور، بعد برو سر کار.» این را تقریبا هر بار که میآید تهران، با کمی بالا و پایین، میگوید. گاهی روی صبح زود بیدار شدن تاکید میکند، گاهی روی قدم زدن در پارک و حتی نرمش کردن و گاهی روی خود صبحانه و لیوان شیر. لحنش همیشه با یکجور یاس و شکايت همراه است؛ یعنی میدانم که هیچکدام از این کارها را نخواهی کرد. اما این بار رگههایی از امید توی صدایش هست؛ شاید چون دیده که بالاخره مبلهای پوسیده و دستشوییِ خراب خانه را عوض کردهام. شاید چون در اینها بارقههایی از غریزهی حیات میبیند که بهنظرش میشود پر و بالشان داد. فکر میکند نصیحتش که از بنا خبر کردن و گرفتاریهای قبل و بعدش سختتر نیست. هست؟
مامان شیر را میگذارد توی یخچال و برای نان داغ توی کشوها دنبال سفرهای چیزی میگردد. مامان زیاد به اینکه صبحها کی بیدار میشوم و چهکار میکنم و آیا میدوم یا نه کاری ندارد. بیشتر نگرانِ وضعیت روزمرهی خانه است. فکر میکند اگر کمدها را زود به زود مرتب کنم، اگر چیزهایی را دور بریزم (این «خرتوپرتها»، آن «خنزرپنزر»ها) و چیزهای بهدردبخوری بخرم (یک قفسه برای کنار یخچال که پلاستیکهای پیاز و سیبزمینی روی زمین ولو نباشد، یک قالیچه برای آن اتاق که آنقدر خالی بهنظر نیاید، یک گلدان بزرگ برای گوشهی هال، یک قاب عکس قشنگ برای دیوار راهرو) اوضاع خیلی بهتر و آدموارتر میشود. هر بار که میآید و با مرتب کردن و تمیز کردن و عوض کردن چینش همان چیزهایی که هست، سعیاش را برای «آدموارتر» کردن فضا میکند، برمیگردد رو به من و میگوید: «کِیف نمیکنی؟»
مامان نمیداند ماجرا ربطی به کِیف ندارد. بابا نمیداند پای دشواری فیزیکی وسط نیست. نمیداند مهیبترین کلمهی نصیحتش نه «زود» است، نه «قدم زدن»، نه «صبحانه». مهیبترین کلمهی نصیحتش حتی کلمه هم نیست؛ دو تا حرف است که به انتهای کلمهی اول چسبیده. بابا نمیداند من حاضرم یک روز صبح، اصلا همین فردا، تا نوک دماوند بالا بروم و برگردم اما صبح«ها» توی پارک قدم نزنم.
رسمشان این است که چند ساعت بعد از راه افتادن اتوبوس، وقتی خوابها پریده یا با چرت کوتاهی فروکش کرده، آدمها یکییکی بروند جلوی اتوبوس، و رو به همه خودشان را معرفی کنند. اسم، سن، شغل، ماه تولد، کارتونی که در بچگی دوست داشتهاند، کتابی که تازگی خواندهاند، سفرهایی که با این تور یا تورهای دیگر رفتهاند و دوست داشتهاند. «من سهیلم، بيستوهفتساله، گرافيست، مرداد، باباسفنجی، کتاب نمیخوانم، جنگل الیمستان در پاییز خوش گذشت.» «من نگارم، سيوچهارساله، زبان انگلیسی خواندهام، در سامسونگ کار میکنم، آبان، بامزی، هفت عادت مردمان موثر، چابهار در زمستان عالی است.» «من محمدم. اولین بارم است با این تور سفر میآیم. چیز دیگری نمیخواهم بگویم.» اسمت را که میگویی، مثل گروههای ترک اعتیاد، همه داد میزنند: «سلام سهيل! سلام نگار! سلام محمد!»
بار اول و دوم تقریبا از روی سن و شغل پریدم. گفتم اسمم احسان است (سلام احسان!)، گفتم بین کارتونها رابرت را دوست دارم و توضیح دادم رابرت همان کارمندی بود که کراواتش میرفت توی سوپ. همان که در دفتر کارش دستها را میگذاشت روی میز و چانهاش را روی دستها و در خیالات کودکی فرو میرفت. بار سوم گفتم روزنامهنگاری میکنم. بار چهارم گفتم مینویسم. بار پنجم گفتم ترجمه میکنم. بار ششم گفتم کارم مربوط به ادبیات و سینما است. و هر بار خوشحال بودم که چیزی شبیه دروغسنج بهم وصل نیست یا کسی به اوج و فرود صدایم دقت نمیکند. دروغ نمیگفتم اما فکر میکردم راست هم نمیگویم.
پ و س را در همین سفرها شناختم. در واقع در همان اولین سفر، وقتی موقعِ آخرین ناهار توی رستوران تصادفا نزدیک هم نشستیم (تصادفا؟) و کمی حرف زدیم و انگار احساس کردیم از هم خوشمان میآید. پ و س موقع معرفی خودشان مکث و لکنت نداشتند؛ پ راهنمای موزه بود. س در یک شرکت نرمافزاری معتبر کار مهندسی میکرد و هر دو اینها را به عنوان واقعیتهای صلبِ پذیرفته به زبان آورده بودند اما مکثها و لکنتها، تعلیقها و تردیدها، در امنیتِ نسبیِ فضاهای کوچکتر و صمیمیتر از روزنههایشان بیرون میآیند. یکی دو سفر بعد، در گفتوگوهای کوتاه و پراکنده، موقع بالا رفتن از تپهای مهآلود یا قدم زدن در روستایی متروک، معلوم شد س از کار مهندسی ـ یا به روایت خودش «کارمندی»ـ دل زیاد خوشی ندارد و گاهی فکر میکند که برود سراغ عشق قدیمیاش ورزش یا اصلا قید همهچیز را بزند و بیاید جایی مثل همینجا، در کلبهای مثل کلبهی کنار آن درختِ دور زندگی کند. معلوم شد پ چند سال قبل در شرکتی کار میکرده اما از پشت میز نشستن خسته شده و شروع کرده به سفر و بعدش رفته دوره دیده و راهنمای تور شده اما آن را هم بعد از مدتی ول کرده و آمده موزه. پ و س آدمهای «کول» و باحالی هستند و سفر بدون آنها خوش نمیگذرد. پ و س هر دو مجردند. پ و س به امتداد رابطهها بدبیناند و فعلا مجرد خواهند ماند.
چند ماه بعد، پ یک روز ناگهان از کارش در موزه استعفا كرد و سراغ کار دیگری رفت؛ با حجم و حقوق کمتر، بینیاز از ترک خانه و برای کسی با ویژگیهای او بهوضوح مرگبار. حالا هرچند خنده از روی لبهایش نمیرود و احوالپرسیهای الکترونیکی را با انبوهی از شکلکهای قهقههزن جواب میدهد، حالش بد است و بهخصوص چون تقریبا هیچوقت هیچ پساندازی ندارد (برعکس س که تقریبا همهی پولهایش را برای «روز مبادا»، یعنی وقتی زندگیاش قرار است واقعا شروع شود، پسانداز کرده) دوباره دارد به ترک این کار و رفتن سراغ یک کار دیگر فکر میکند. ضمن اینکه رفته کتابهای کنکور کارشناسی را هم خریده که در آستانهی سیسالگی دوباره امتحان بدهد و از ابتدا ـ ابتدای ابتداـ چیز دیگری بخواند. س همچنان «کارمند» است اما اگر فرصتی پیش بیاید، لب به شکایت هم باز میکند و از آن باشگاه ورزشی یا کلبهی دور حرف میزند، هرچند به روایت خودش از پارسال که سی را رد کرده «تا بوق سگ» کار میکند که زیاد فرصت فکر کردن به چیز دیگری را نداشته باشد. پ از خواستهای به خواستهی دیگر میپرد. س از دور حسرت خواستهها و رویاها را میخورد. س به من نزدیکتر است. پ روی دیگرِ سکهی ما است؛ سکهای که هرجور روی زمین بنشیند، بوی ترس میدهد. پ میدود، س ایستاده است، اما همگی از چیزی میترسیم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.