خروس دارد با انگشت کناریاش ور میرود. چیزی شبیه یک فنر فلزی گیر کرده به ناخنش. چند تا نوک میزند و بعد سرش را میآورد بالا، نگاهی به اطراف میاندازد و دوباره مشغول فنر میشود. حالتش عادی است؛ با مسالهی روزمرهای طرف است که میداند یا بهزودی حل میشود یا مثل پرهای گُلهبهگله روغنی و سیاهش، به آن عادت میکند. دوباره سر بلند میکند و انگار فکر مرا خوانده باشد، نگاهی به کارواش ته گاراژ میاندازد. لابد یعنی اگر بخواهم، آب و کف آنجا هست. نمیخواهم. همینطوری سیاه و چرب دوست دارم. مثل بقیه.
یکجورهایی راست میگوید. کارواش یا در واقع آن دو دهنه مغازهای که به لطف یک شیلنگ آب پرفشار و دو کارگر چکمهپوش اسمش را کارواش گذاشتهاند ـ لکهی ننگ تمیزی است وسط اینهمه تراوش روغن و بنزین و بتونه و چیزهای بویناک و چسبناک دیگر. مثل گرمابهای ته بازار ذغالفروشها. شتاب رانندههایی که ماشینشان را از کارواش تحویل میگیرند، مثل داماد حمامرفتهای است که طول بازار را سراسیمه میدود تا چیزی از تراوشات فضا بر تریج قبایش ننشیند. اینجا تمیزی، کیفیتی نهتنها کمیاب، که بیدوام، زاید و حتی بیمعنی است. بنزین همان جایگاهی را دارد که آب در بیرون. هم شوینده است و هم مایهی حیات. شویندهی روغن و مایهی حیات بیماران. بیماران داخلی، خارجی، پیر، جوان، ناکوک، ناسور، نابود، سوسول، سرماخورده، سرطانی. بیماران بیزبانِ خاموش که بیشتر وقتها همراهشان هم درست نمیداند چه مرگشان است. چند ساعت، چند روز، یا چند ماه بعد از اینکه ماشین، صداها، نماها یا بوهای غریب از خودش ساطع کرد میبرندش به یکی از این گاراژها که درواقع کلینیکی است با دو تخصص عمده: زیبایی و داخلی. «میبرندش» یعنی سوارش میشوند و میبرندش، مگر اینکه بیمار ریق رحمت را سر کشیده و بکسللازم باشد.
کلینیکی که من آمدهام، محوطهای است بطریشکل که درِ ورودیاش، واقع در دهانهی بطری، به یکی از بلوارهای غرب تهران باز میشود. گردنش در بهترین حالت برای عبور دو ماشین از کنار هم جا دارد و انتهای پهنش، همانجایی است که کارواش جا خوش کرده. اندازهی مطبها که دور تا دور محوطه را پر کردهاند، ربط خاصی به ملزومات حرفه یا تعداد مراجعان ندارد. آنطرف، یک یدکیفروشی، بساطش را با فراغ بال در دو دهنه پخش کرده و اینطرف، اینجا که من آمدهام، کمی بزرگتر از یک ماشین صندوقدار معمولی است. مهم، «چال» است که در همین فضا جا میشود و برای بقیهی ماجرا، (انتظار، معاینه، درمانهای سرپایی و بعضی تزریقات…) میتوان از محوطهی «جلو»ی مغازه استفاده کرد. «جلو»، البته مفهوم غیرقطعی و متزلزلی است شبیه مرز آبی ایران و عراق در ذهن صدام. اما طرفهای دعوا، به جای روش صدام، روش قمرخانم، یعنی همزیستی مسالمتآمیز را پیش گرفتهاند. به این شکل که بخش قابلتوجهی از وقت و فکرشان، به طراحی و اجرای جابهجاییهای عظیم و پیچیده میگذرد؛ به اینکه آن پراید چطور برود جلو، که این دوو بیاید عقب، که آن سمند کمی بچرخد، که این ۲۰۶ کاملا سروته کند، که آنیکی ۲۰۶ از روی چال دربیاید، که این ۴۰۵ برود جایش. نمای هلیشات گاراژ، احتمالا شباهت زیادی به بازی موبایلیِ «پارکینگ» دارد؛ همان که باید یک ماشین را با عقبوجلو کردن بقیهی ماشینها از پارکینگ درآورد. همان که از مرحلهی سی به بعد، آدم هی با خودش میگوید: کدام بیپدری فرمان این ماشینها را قفل کرده؟
بار اولی که آمدم اینجا، شاهد یکی از همین جابهجاییهای عظیم بودم. چند ماه از ماشیندار شدنم میگذشت و آمده بودم برای تعویض روغن. پرسانپرسان، نصف گاراژ را تا رسیدن به مطب «آقابهنام» آمدم و پیاده که شدم، چشمم به منظرهی کاپوتهای بالازده و نعشهای نیمهجان و همراهان نگران افتاد. ته مطب، نصف یک موتور را بسته بودند به گیره و نصف دیگرش را هم داشتند در تشت بنزین میشستند. جلوی مطب چند نفر دور یک کاپوت نیمهخالی جمع شده بودند و چیزهایی زمزمه میکردند و من ناگهان خودم را مثل کسی دیدم که وسط جراحی قلب باز آمده توی اتاق عمل و میگوید: «ببخشید، آمپول هم میزنید؟» بدون اینکه چیزی بگویم آمدم بیرون ایستادم. فکر کردم کمی صبر کنم شاید اوضاع بهتر شود که خبر رسید دارند یک مریض جدید برای مطب روبهرویی میآورند. جلوی مطب غلغله بود، بنابراین همهچیز و اول از همه، یک پاترول باید جابهجا میشد. دو سه نفر به هم تعارف زدند و بالاخره یکی رفت نشست پشت فرمان و استارت زد و با زور و تقلای عجیبی، ماشین را از یک مرحله رد کرد و پرید پایین و گفت من نمیتوانم. دومی ناسزایی گفت و رفت نشست و با تقلا ماشین را در موقعیت مورد نظر جاساز کرد و پرید پایین و دستش را گذاشت روی باسنش. نزدیک که رفتم، دیدم ماشین، غیر از داشبورد و صندلی عقب و صندلی شاگرد، صندلی راننده هم ندارد؛ مبلها را جمع کرده بودند که لابد فرش پهن کنند و عجالتا یک سندان گذاشته بودند جای صندلی راننده و خب ظاهرا آدم تا سرش نیاید نمیفهمد صندلی و بهخصوص پشتی صندلی، چه نقشی در راندن ماشین ایفا میکند. مخصوصا ماشینی در این شرایط که آدم دلش میخواهد برود در گوشش بگوید: «چیزی نیس، خوب میشی.» البته قبل از اینکه چشمش به مریض جدید بیفتد.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهوسوم، عید۹۴ ببینید.