طرح: آتلیه داستان

تاریکخانه

همه‌مان عاد‌ت‌ها و وسواس‌هایی داریم كه می‌خواهیم از دیگران پنهانش كنیم، چیزهایی كه گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز می‌زنیم. «تاریكخانه» آن‌جا است كه با این پیچیدگی‌ها و تضادهای شخصیتی‌مان شوخی كنیم، آن‌جا كه می‌شود به خودمان بخندیم. در این بخش قرار است هر شماره، یك نویسنده نقابش را بردارد و تصویر كمتر دیده‌شده‌ای از شخصیتش را برایمان رو كند و رویش را تو روی مخاطبان باز كند.

«همه‌ی عمر دیر رسیدیم.» این جمله‌ی معروف را جمشید مشایخی در صحنه‌ی پایانی فیلم سوته‌دلان وقتی متوجه می‌شود برادرش در مسیر امامزاده داوود جان سپرده می‌گوید. برای من قضیه متفاوت است. من همه‌ی عمر زود رسیدم.

هفته‌ی پیش برای شرکت در مجلس ختم یکی از اقوام راهی مسجد شدم. وقتی رسیدم هیچ‌کدام از افراد جلوی در مسجد را نمی‌شناختم. تعجبی هم نداشت، هفتاد دقیقه زود رسیده بودم و هنوز مراسم ترحیم قبلی تمام نشده بود. جالب این‌جا است که تصمیم داشتم به ده دقیقه‌ی پایانی ختم برسم تا بتوانم بعد از پایان مراسم همه‌ی فامیل را ببینم. نمی‌دانم کجای محاسباتم را اشتباه می‌کنم؛ همیشه فکر می‌کنم باید زمانی را برای ترافیک و گم کردن مسیر و پیدا نکردن جای پارک در نظر بگیرم. راستش به پنچر شدن و تصادف و اتفاقات غیرمترقبه‌ی این‌چنینی هم فکر می‌کنم ولی این‌جور مواقع همه‌چیز معمولا در بهترین حالتش اتفاق می‌افتد. گاهی وقتی می‌بینم دوباره دارم خیلی زود می‌رسم خداخدا می‌کنم که کاش یکی دو تا از چراغ‌های راهنمایی در مسیرم قرمز شود بلکه چند ثانیه‌ای بگذرد تا دیرتر برسم. مدتی مقابل در مسجد قدم زدم و به ساعتم نگاه کردم. هنوز خیلی مانده بود تا مراسمی که به نیتش آمده بودم آغاز شود. پس با صاحب‌عزاهای ناآشنا دست دادم و وارد مسجد شدم. یک نفر کنارم نشست و در مدح مرحوم ناشناس جملاتی گفت و من هم زیرلب نچ‌نچی کردم و گفتم: «زود بود.» ولی وقتی عکس مرحوم را دیدم احساس کردم شاید باید می‌گفتم: «خدا بیامرزدش… راحت شد.»

یک ربع مانده به پایان مراسم بلند شدم، دوباره با صاحبان عزا دست دادم، بسته‌ی یک‌بارمصرف خوراکی‌ام را برداشتم و در حالی که نگران بودم کسی از مجلس سانس بعد من را ببیند از مسجد خارج شدم. به نقطه‌ای مطمئن که مشرف به در مسجد بود رفتم و پشت یک تیر چراغ‌برق ایستادم و خیارم را از داخل بسته بیرون آوردم، به خیار نگاه کردم و در تنهایی شروع به خوردن کردم.

از وقتی به یاد می‌آورم در تمام عروسی‌ها اولین مهمان بودیم. پیشخدمت‌ها که هنوز دگمه‌هایشان را درست نبسته بودند از پدرم می‌پرسیدند: «شما پدر عروس‌خانم هستین یا آقا داماد؟» و پدرم می‌گفت: «نوه‌دایی عروسم» و خیاری برمی‌داشت و گاز می‌زد. بعد پیشخدمت می‌گفت: «میوه‌ها رو هنوز نشستیم، لطفا پوست بکنید.»

این موقعیت فقط مختص عروسی نبود. وضعیت ما در تمام مهمانی‌ها همین بود. مثلا برای شام جایی دعوت می‌شدیم، جلوی در خانه‌ی میزبان که می‌رسیدیم مادرم باحرص آستین پدرم را می‌کشید و می‌گفت: «زشته، هنوز آفتاب تو آسمونه» و پدرم با دست دیگرش زنگ را می‌زد و می‌گفت: «خوشحال می‌شن.» لحظاتی بعد من و مادرم از شرم عرق کرده بودیم و به تکاپوی صاحبخانه برای جمع کردن جوراب‌های گلوله‌شده از زیر مبل‌های پذیرایی نگاه می‌کردیم و پدرم خیارش را می‌خورد و لبخند می‌زد.

درست است که من و پدرم هردو یک وسواس در مورد دیر نرسیدن داریم ولی بی‌انصافی است اگر ما را شبیه هم بدانید. در واقع می‌توان گفت من نسخه‌ی به‌روزشده‌ی پدرم هستم. در این ورژن جدید شخص به همان اندازه زود می‌رسد ولی لااقل دیگر آن بی‌ملاحظگی‌ها را ندارد. من بارها بیش از یک ساعت زودتر سر قرار یا مهمانی رسیده‌ام ولی هیچ‌وقت تا خود ساعتی که مقرر بوده زنگ در را نزده‌ام. حتی چندین بار اتفاق افتاده که بدون ماشین با کت و شلوار یکی دو ساعت در هوای سرد و حتی بارانی در خیابان‌های اطراف پرسه زده‌ام تا مبادا زودتر از موعد مزاحم صاحبخانه شوم و بعد وقتی مطمئن می‌شوم که زمان موعود فرا رسیده زنگ خانه را به صدا درمی‌آورم ولی متاسفانه نتیجه یکی است. میزبان عموما در حالی که با حوله موهایش را خشک می‌کند در را به رویم باز می‌کند و با لبخندی مصنوعی می‌گوید: «چه خوبه که شما مثل بقیه دیر نمی‌آین.»
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردين ۹۷ ببینید.