همهمان عادتها و وسواسهایی داریم که میخواهیم از دیگران پنهانش کنیم، چیزهایی که گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز میزنیم. «تاریکخانه» آنجا است که با این پیچیدگیها و تضادهای شخصیتیمان شوخی کنیم، آنجا که میشود به خودمان بخندیم. در این بخش قرار است هر شماره، یک نویسنده نقابش را بردارد و تصویر کمتر دیدهشدهای از شخصیتش را برایمان رو کند و رویش را تو روی مخاطبان باز کند.
آمده بودم توی حیاط شرکت که به یکی تلفن بزنم. در را که باز کردم، آفتاب تند ظهر تابستان از روی موزاییکهای سفید پاشید توی چشمم و یک لحظه کورم کرد. همکار یکی دیگر از طبقات ـ که چند باری تو آسانسور هم را دیده بودیم و فقط سلام و علیک مختصری داشتیم ـ از آنور توی سایه، صدام زد که: «تو هم مثل من از آفتاب بیزاری، نه؟» من؟ آفتاب؟ بیزار؟ تا به حال بهش فکر نکرده بودم. گفتم: «نمیدونم.»
پرسید: «بچهی کجایی؟»
گفتم: «شمال.»
دوباره پرسید: «شمال به دنیا اومدی، یا شمالیای؟»
«نه، شمالیام. مامان بابام هم هر دو شمالیان. بابابزرگا و مامانبزرگام هم همینطور. پدر پدربزرگ پدری و پدر پدربزرگ مادریام هم هر دو مازنیان.»
گفت: «عجیبه. من یک دورهای جغرافیای چهرهشناسی (یا همچین چیزی، درست یادم نمانده) کار میکردم. توی صورتت، یک رگی از کویر هست. برو بگرد تو شجرهنامهی خانوادگیتون باید یه آدمی از کویر پیدا کنی. یکی که ژنش به تو رسیده… سیگار میکشی؟»
تشکر کردم و رفتم گوشهای تلفنم را زدم و برگشتم. در حیاط را که بستم، با عجله رفتم سمت اتاقم و هی توی تمام ایل و تبار دنبال کسی گشتم که نسبش به کویر برسد. کسی که بتواند توجیه کند چرا با اینکه بچهی دریا و شمالم، شنا بلد نیستم.
«بلد نبودن» البته برای توصیف نسبتم با شنا واژهی حقیری است. مثل گونی برنج میروم زیر آب. تازه نه آنقدر آرام و ساکت و بیتقلا؛ گونیای که بالچههای بالایی کناریاش تکانهای ممتد بیحاصلی دارند و لب و دهانی که وسطش قرار گرفته، به منتهای درجهی ممکن، از هم باز میشود تا آخرین ذرههای هوا را، پرصدا و مذبوحانه، به درون ریهها بکشد. بعضی وقتها که به زنم میگویم «کارم که تموم شد، با بچهها یه سر میریم استخر، بعدش میآم خونه»، میخندد. دستم میاندازد که «میری استخر چی کار؟ اون لبه میشینی، مثل بچهها پاتو میزنی تو آب و هی تکونش میدی؟»
تصویر مضحک و مسخرهای که ازم میسازد آنقدرها بهم زور نمیآورد. خودش هم شنا بلد نیست. تا دو سه سال قبل، گاهی بچهی هنوز نیامدهمان را میدیدم که دارد توی برکهای، دریاچهای، استخری غرق میشود، آنوقت ما دو تا مستأصل و بیچاره و سردرگم و منتظر معجزه، کنار آب دور خودمان میچرخیم و بیقرار و پراسترس فقط فرو رفتنش را نگاه میکنیم. شاید زنم بالاخره دل و تن به دریا میزد و میپرید اما من که از این جرأتهای بیهوا در خودم سراغ نداشتم. فقط هی جملهی «به خدا شنا بلد نبودم» توی سرم زنگ میزد و بعد با دست ابر بالای سرم را پاک میکردم که بیشتر از این اذیت نشوم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.