شاهکارها هر چند سال یکبار خلق میشوند. تولید آثار درخشان بهصورت پیوسته، اتفاقی نزدیک به محال است. همین واقعیت است که «ریپرینت» یا «بازنشر» را به یکی از شیوههای مرسوم ارائهی محتوا در نشریات ادبی و هنری تبدیل کرده. ما هم قصدمان بود در بخش پایان خوش، فصل جدیدی باز کنیم که بازنشر آثار تصویری ماندگار سالهای گذشتهی مطبوعات ایران باشد. سراغ آثار تصویریای برویم که در دورهی نبود مدیاهای دیجیتال و شبکههای اجتماعی، با طنز و ظرافت، روزهایمان را پر میکردند و از دوروبرمان تصویری دلنشین و هیجانانگیز میساختند.
مانده بودیم عنوان بخش را چی بگذاریم. از «داستان یک خاطره» شروع شد و به عنوان تقریبا نهایی «مرورخانه» رسیدیم اما حق مطلب این است که بازنشر این آثار تنها یک مرورتاریخی و نوستالژیبازی و خاطرهنگاری دههی پنجاهوشصت و هفتاد نیست. اگر انگشت روی تاریخ خلق این کارها بگذاریم، تازگی و طراوتشان هنوز از قاب بیرون میریزد. طنزشان به وجدمان میآورد و نگاه کردنشان چند ثانیهای کیفورمان میکند. حالا اگر دستمان را از روی تاریخ برداریم و ببینیم این آثار دو دهه قبل یا بیشتر طراحی شده، حیرت و تعجبی مضاعف به آن طراوت و شادابی قبلی اضافه میشود. این است که عنوان «تاریخ مصرف: ∞» نسبت به اسمهای دیگر عنوان درستتری به نظر میرسد. همینقدر مستقیم، صریح و بیواسطه تا حق ماندگاری این آثار ادا شود.
برای فصل اول این بخش که از شمارهی پیش شروع شد سراغ بهمن عبدی رفتهایم. طراح و انیماتور باسابقه که با آثارش در تلویزیون از عنوانبندی سریال درخانه تا آقایایمنی و کاریکاتورهایش در مجلهی طنز و کاریکاتور و کیهان کاریکاتور روزهای کودکی و جوانیمان را جادو میکرد. عبدی در هر شماره دست در گنجهی طرحهایش میبرد و با روایت پشت پردهی خلق این آثار و رازگشایی ایدهی پنهان آن، ما را دوباره به دیدن چند اثر بهیادماندنیاش مهمان میکند. برای قسمت دوم، از او سراغ پرترههایش را گرفتیم.
سیزده چهارده سالم بود که اولین پرترهام را کشیدم. سر کلاس قلم را برداشتم و پرترهی معلممان را کشیدم. داشتم اریبها و منحنیهای صورتش را ناشیانه خطخطی میکردم و هاشور میزدم که دیدم دهها کله برگشتهاند روی طراحیام و دارند بلندبلند میخندند. تا به خودم آمدم گچ محکمی خورد به سرم و از کلاس بیرون شدم.
این اتفاق بارها و بارها تکرار شد و دیگر به جای مدلهای جاندار، از روی عکسها و نقاشیهای توی مجلات میکشیدم. مثلا با خودکار منظرهای کشیده بودم که جویندگان طلا در تقلای کشف معدن طلا بودند. داییام، که دکوراتور فروشگاه بزرگ فردوسی بود، این نقاشیام را که دید از آنجا برایم بوم و رنگ و ابزار نقاشی آورد. همان روز نشستم به طرح زدن از روی پرترهی صورتی که صفحهاش را از مجلهی هفتگی جدا کرده بودم. آنقدر رنگ روی رنگ آوردم تا پرتره تکمیل شد. اتفاقا خوب هم درآمد. بوم را گذاشتم کنار و عصرش باذوق رفتم سراغش. انگشت زدم، هنوز خشک نشده بود. فردا و پسفردایش هم باز انگشت زدم، خشک نشده بود. تکنیک نمیدانستم و تا هفتهی بعدش هم خشک نشد که نشد. دیگر سراغ نقاشی و رنگ روغن و اینها نرفتم.
با این حال همچنان ابعاد و زوایای صورتها من را به کشیدنشان ترغیب میکرد. آنوقتها مثل حالا نبود که بشود هر عکسی را توی اینترنت سرچ کرد. عکسهای آدمها را از توی مجلات و روزنامهها سهرخ، نیمرخ، از روبهرو، سربالا پیدا میکردم و میبریدم و توی یک کیف سامسونت برای خودم آرشیو میکردم. همانطور که خطوط و منحنیهای پرترههایم داشت شکل منسجمی به خودش میگرفت سامسونتم هم سنگینتر میشد. سال ۱۳۵۲ یک بار پشت ورقهی انتخاب واحد، اتودی کوچک از چهرهی دکتر والیپور، رئیس دانشکدهمان، زدم که امسال وقتی داشت کتاب خاطراتش را چاپ میکرد آن اتود را برای جلد کتابش ازم گرفت.
سال ۴۷ مجلهی کاریکاتور که منتشر شد برایشان پرتره کشیدم. نیکسون، هویدا، حتی هوبرت همفری رقیب انتخاباتی نیکسون. سال ۵۶ و ۵۷ قبل و بعد از استخدامم در تلویزیون، طراحی پشت جلد بولتن داخلیشان (پیک روز) را به عهده گرفتم. آنوقتها شخصیتهای اصلی سریالهای در حال پخش را طراحی میکردیم. از صادق بهرامی که سریال بازی میکرد تا ثریا قاسمی و زندهیاد ناصر ملکمطیعی که نقش امیرکبیر را داشت در سریال سلطان صاحبقران. اوج کار پرترهام بود. ما ده پانزده نفر توی تلویزیون کلاس انیمیشن داشتیم، حتی پرترهی خودمان را هم کشیدم. آنقدر جدی شده بودم که به غیر از طرحهای پیک روز، شبها تا صبح بیدار میماندم و پرترهی بزرگان را از روی عکس میکشیدم. عکسهایی که بیشترشان سخت پیدا میشد. خیلیهایشان نه عکسی داشتند نه طرحی و گاهی مجبور بودم برای پیدا کردن چیزی از چهرهشان بروم انتشارات چشمه و از توی دورهی مجلات فردوسی عکسهایشان را پیدا کنم و اتود بزنم. در این زمینه توی همهی حوزهها سرک میکشیدم. مثلا در موسیقی از آقاحسینقلی و درویشخان شروع کردم تا رسیدم به شجریان. در شعر از نیمایوشیج کشیدم تا اخوانثالث و سهراب سپهری تا امروز. در ادبیات و داستاننویسی و نمایش و بقیه هم همینطور، ولی به انتخاب خودم. توی آن سالها پرترههایی که کشیده بودم حدودا صد تا میشد اما حالا مانده بودم چطور جمعوجورشان کنم.
یک روز در آسانسور تلویزیون اتفاق جالبی افتاد. سال ۷۲ بود. برای کاری اداری داشتم میرفتم ساختمان شیشهای تلویزیون. یک پوشه هم دستم بود که همهی طرحهایم توی آن بود. سوار آسانسور که شدم دستم گرفت به جایی و پوشه از دستم افتاد و همهی پرترهها پخش کابین شد. مردی که کنارم ایستاده بود خیلی سریع کمک کرد تا کاغذها را جمع کنم. یکهو توجهش جلب پرترهها شد و جای اینکه کمک کند زودتر جمع شود هی بادقت براندازشان میکرد. تا از آسانسور پیاده شویم کلی راجع به طرحها سوال کرد. تعجبم را که دید خودش را معرفی کرد. رئیس انتشارات سروش بود. گفت یکی از اعضای شورای کتاب هم است و از طرحها خوشش آمده و پیشنهاد داد هفتهی بعد از هر کدام از طرحها هشت کپی بگیرم و بروم نشر. هفتهی بعد رفتم. شانسم زده بود. از اینکه مجموعهای که سالها زحمتش را کشیده بودم داشت به انجامی میرسید و کتاب میشد خوشحال بودم. خصوصا آنکه آن سالها اوضاع نشر خیلی روبهراه نبود. طرحها را تحویل دادم. چند وقت بعد زنگ زدند که بروم برای امضای قرارداد. قرارداد وسوسهکنندهای بود. چاپ اول هفده درصد و چاپ دوم بیستوپنج درصد و همینطور میرفت بالاتر. آمدم امضایش کنم که گفتند فقط یک شرطی دارد و باید پرترهی شاملو و اردشیر محصص و مهندس سیحون را بیرون بکشی. اول کمی دلم سوخت. اینها جزء بهترینهایم بودند. مثلا با وسواس خاصی سعی کرده بودم محصص را با خطوط قلمزنی خودش بکشم. کمی فکر کردم و بالاخره دودل قبول کردم. تا آمدم امضا کنم گفتند به جایش اسم چند نفر را میدهیم آنها را بکش. خودکار توی دستم خشک شد. خورد توی ذوقم. نوک قلم هنوز به کاغذ نخورده بود که گذاشتمش روی برگهی قرارداد. خداحافظی کردم و از دفتر نشر زدم بیرون. رفتارشان آنقدر برایم گران تمام شده بود که پروژهی نیمهتمام توی ذهنم را هم رها کردم. دیگر دستم به هاشور و پرتره و شبزندهداری نرفت، همان شد که از آنسال دیگر بهصورت جدی پرتره نکشیدم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.