شهریور ۱۳۹۷

خاطرات یک شالیکار

من هنوز هم می‌روم و روی زمین‌هایمان کار می‌کنم؛ نشا، وجین (کندن علف‌های هرز)، دوواره کاری (وجینِ دوباره) و درو. ساعت مقرر کار شیفتی از هفت صبح است تا بیست دقیقه به یک و شیفت بعد‌از‌ظهر از ساعت دو شروع می‌شود تا هشت.

تیر۱۳۹۷

خاطرات يک رئيس قطار

خیلی به او نزدیک شده بودیم. ضربان قلبم تند می‌زد. همان‌طور مسخ سرعت حرکت‌مان بودم و چشمانم را بسته بودم تا شاهد این صحنه‌ی دلخراش نباشم که دیدم متصدی راه‌بر، که معلوم بود از موتوری ناامید شده، خودش را به آن‌ها رساند و او و موتورش را به جلو هول داد.

دی ۱۳۹۶

پنجاه سال پیشخدمتی در یك رستوران

پیرمرد آمد از توی ظرف بکشد اما آن‌قدر دستش می‌لرزید که حتی نمی‌توانست ملاقه را بردارد. با آن‌که ظرف داغ و سنگین بود اما آن را محکم نگه داشته بودم و تکان نمی‌خوردم. بالاخره ملاقه را برداشت و دستش آن‌قدر توی هوا لرزید که تا خواست آن را توی ظرف خودش بریزد نیمی از آن روی پیراهنش خالی شد.

آذر ۱۳۹۶

خاطرات یک گفتاردرمانگر

موقعیت‌های مختلفی مثل فروشگاه، داروخانه و بانک را توی کلینیک برایش شبیه‌سازی می‌کنم تا راحت‌تر بتواند با این تغییر بزرگ کنار بیاید. به اتفاق همه‌ی كاركنان کلینیک نمایش بازی می‌کنیم و هرکس نقشی به عهده می‌گیرد. آن‌قدر خوشحال است و در همین موقعیت‌های شبیه‌سازی‌شده با افراد فرضی خوش‌وبش می‌كند كه حتی من هم بعضی موقعیت‌ها را باور می‌كنم.

آبان ۱۳۹۶

خاطرات یک كرایه‌دهنده‌ی لوازم و ظروف

پدرم آن آخری‌ها خودش کلمن را آب می‌کرد و تمام روز می‌نشست پشت میز به کلمن و رفت‌و‌آمدها خیره می‌شد. مادر و کودکی که برای خرید روزانه آمده‌اند، پیرمردی که راه گم کرده، مردی که برای کرایه‌ی لوازم از راه دور آمده و همه‌ی آن‌هایی که تندتند راه می‌روند. می‌گفت هر آدمی قصه‌ای دارد.

مهر ۱۳۹۶

خاطرات يک فروشنده‌ی لوازم‌‌التحرير

مغازه‌ی من درست در فاصله‌ی دو مدرسه‌ی دخترانه و پسرانه است و شلوغ‌ترین ساعت وقتی است که زنگ تعطیلی مدرسه را می‌زنند. بعد سروکله‌شان پیدا می‌شود. اگر با مادرشان باشند کارشان سخت است و باید راضی‌شان کنند. خودشان که باشند اما بدون تعارفات معمول می‌آیند تو و هرچیزی را که به چشم‌شان بیاید قیمت می‌کنند. این یعنی بیشتر از هرچیز با موجودات دوست‌داشتنی و عجیبی مثل بچه‌ها طرفم.

شهریور ۱۳۹۶

خاطرات يک توليدكننده‌ی عرقيجات و آبليمو در شيراز

پشت ارگ کریم‌خانی شیراز، راسته‌ی مغازه‌های فروش عرقیجات، ترشیجات، آبلیمو و آبغوره و به قول شیرازی‌ها شربت‌آلات است. دبه‌ها و تشت‌های بزرگ پلاستیکی پر شده‌اند از ترشیجات رنگارنگ. طیف رنگ‌ها از سبز زیتونی تا زرد قناری. پا که توی هر مغازه‌ای بگذاری بوی سرکه و گلاب و عرقیجات با هم می‌خورد زیر دماغت. مخزن‌های بزرگ عرقیجات ردیف هم، دورتادور مغازه‌ها جا خوش کرده‌اند و برای تست مجانی‌اند.

مرداد ۱۳۹۶

خاطرات يک تعميرکار برق و کولر

یک صفحه‌ی عجیب و پر از کلید روبه‌رویم ظاهر شد. توی درس‌هایم چیزهایی از برق‌کاری خوانده بودم. بالاخره بعد از چند ساعت کلنجار رفتن فهمیدم مشکل از کجا است. وقتی چشمک زدن چراغ‌ها تمام شد انگار یک چراغ صد وات توی دلم روشن کردند. هنوز هم وقتی چیزی را درست می‌کنم انگار یک چراغ صد واتی روشن می‌شود توی دلم.

خرداد ۱۳۹۶

خاطرات يک مهندس عمران از جاده‌سازی در كشور كامرون

آدم فراموشکاری هستم و بیشتر اوقات مجبور می‌شوم برای برداشتن دسته کلید و عینک و کارت بانکی که جا گذاشته‌ام، از راه دوری به خانه برگردم. همین خصلتم داشت مرا از سفر به آفریقا محروم می‌کرد. کارت پرواز را گم کردم و خیلی دیر به هواپیمای در حال حرکت رسیدم.

خرداد ۱۳۹۶

خاطرات بهياران مرکز نگهداری از بيماران اعصاب و روان مزمن

هنوز هم هر آدم تازه‌ای را می‌بیند، می‌کشدش کنار و آرام با سر پایین از او می‌پرسد: «می‌دونی این جمله یعنی چی؟» چیزی که می‌گوید عبارت بی‌معنایی شبیه به این است: «کُلمَژِتِه لو، دو لَه زیته لایتیشن.» بعدش هم دوباره می‌آید سراغ ما تا برای چندمین‌بار در آن روز باز هم از ما بپرسد.