«مردم توی مراسم عروسی و شادی معمولا بیشتر توی مغازه میمانند. خوشوبش میکنند، میخندند و گاهی با یک جعبه شیرینی خستگی را از تنمان به در میکنند اما توی مراسم عزا و ناراحتی دل و دماغ حرف زدن ندارند. لوازم را تابهتا و بیرغبت انتخاب میکنند. غم جوری احاطهشان کرده که گاهی توی چشمهایشان میخوانی، حتی نای مجلس گرفتن برای عزیز ازدسترفته را هم ندارند...» ظروفچیها دوست مشترک عزا و عروسیاند. حافظ و نگهبان اشیایی که مَحرم مجالساند و تنها شاهدان بیجانِ شیرینیخوران و حلواپزان. اشیایی که دستبهدست میچرخند و برایشان فرقی نمیکند کار چه کسی را توی کدام محفل راه میاندازند. روایتهای شغلی این شماره خاطرات سید امین موسویِ چهلوپنجساله است که از کودکی در کنار پدرش و حالا بهتنهایی در کار کرایهی لوازم و ظروف است. او حالا بهغیر از دفتر مشتریان دو انبار بزرگ دارد که وسایل و لوازم کرایهای را آنجا نگهداری میکند.
یک چهارپایه گذاشتهام روبهروی در. یک کلمن بزرگ گذاشتهام رویش. از آن بزرگها که کمتر کسی اجارهاش میکند. یک بسته لیوان یکبارمصرف هم با بند بستهام به چهارپایه. دوازده ماهِ سال همانجا است؛ توی پیادهرو روبهروی در مغازه. خصوصا تابستانها. پدرم این رسم را گذاشت. میگفت مردم خسته و تشنهاند، بگذار صلواتِ بعد آب خوردنشان را برای تو بفرستند. همینطور هم شد. قدیم، همان وقتها که سن و سالی نداشتم، آب خوردن بهانهای بود تا بلندبلند برایمان دعا کنند یا بیایند توی مغازه با پدرم چاقسلامتی کنند. حالا اما بیشتریها همان دم در دستی تکان میدهند و با لیوان پر راهشان را میگیرند و میروند. خیلیهایشان هم باتعجب اول به کلمن نگاه میکنند و بعدش هم به ما. بعد هم باتردید میپرسند: «این آبه؟ میشه خورد؟» جوری که انگار از قبل میدانند جواب سوالشان منفی است. پدرم آن آخریها خودش کلمن را آب میکرد و تمام روز مینشست پشت میز به کلمن و رفتوآمدها خیره میشد. مادر و کودکی که برای خرید روزانه آمدهاند، پیرمردی که راه گم کرده، مردی که برای کرایهی لوازم از راه دور آمده و همهی آنهایی که تندتند راه میروند. میگفت هر آدمی قصهای دارد.
سوئیت چهل پنجاهمتری بالای مغازهام را اجاره کرده بودند. زن و شوهر جوانی بودند که هر دو پزشکی میخواندند. دانشجو بودند و کمپول اما حسابی مهربان و شوخ. با وسایل اندکی زندگیشان را شروع کرده بودند و ظرف و ظروف آنچنانی نداشتند اما همیشه در خانهشان رفتوآمد بود. یک بار که تعداد مهمانهایشان بیشتر بود یک سری ظرف از ما کرایه کردند. یک دست ظرف چینی عتیقه و اعلا داشتم که ساده بود اما شکیل. همان را بهشان دادم. خوششان آمد. آنقدر که اسمشان را گذاشته بودند «کارراهبندازهای شکستنی». از آن به بعد هر وقت میآمدند به بچهها میگفتم ظرفها را آماده کنند. به جایی رسیده بود که این سرویس و چند چیز دیگر را گذاشته بودم کنار و به دیگران اجاره نمیدادم. همیشه هم تعارف میکردند که اجارهاش را بگیرم اما من قبول نمیکردم. به جایش گاهی برای معاینهی پدرم میآمدند. فشار مادرم را میگرفتند و هر وقت کسی مریض میشد میآمدم دنبالشان. آنها هم باحوصله و بدون هیچ چشمداشتی کمکم میکردند. درسشان که تمام شد بساطشان را جمع کردند و برگشتند شهرستان. عروس خانم دیگر دکتر اطفال شده بود و آنجا برای خودش مطب زده بود و ما خانم دکتر صدایش میزدیم. از آن انسانهای شریف بودند. برای همین دلم برایشان تنگ میشد. خانم دکتر وقت رفتن آمد و گفت: «میخوام این ظرفها رو بخرم و یادگاری داشته باشمشون.» همان ظرفهای چینی را میگفت. گفتم: «یادگاری ناقابل من به شما.» ظرفها را بستهبندی کردم و بردم دم در ماشین. وقتی داشت میرفت گفت: «راستش میخوام این ظرفها رو نگه دارم تا هیچوقت یادم نره زندگیم رو از کجا شروع کردم.»
خانوادهی صاحبنامی توی محلهمان زندگی میکردند. آنقدر ثروتمند بودند که گاهی بین خودمان بهشوخی میگفتم، اگر زمانی به مشکل برخوردم، میتوانم از آنها ظرف و لوازم کرایه کنم. مرد از آن حاجیبازاریهای پررفتوآمد بود. یک روز با همسرش آمد مغازه. تعجب کرده بودم. سراغ ظرفهای فرشتهایمان را گرفت. ظرفها را توی مراسم دوستی دیده بودند وآمده بودند سراغشان. ظرفهای فرشتهای، چینیهای فرانسوی دورطلایی بودند با تک فرشتهای برجسته روی آن؛ از آن دست سرویسها که بهخاطر قیمت بالا و اشرافی بودنشان کمتر کسی سراغشان را میگرفت. خیلی سال پیش پدرم با قیمت بالایی برای مراسم و افراد خاص خریده بودشان. ظرفها را برای نامزدی دخترش کرایه کرد. تعجبم را که دید گفت، از دوستش شنیده این ظرفها شگون دارند و خانمش اصرار کرده برای شگونش هم که شده از این ظروف استفاده کنند. شناسنامه و ودیعه گذاشتند، ظرفها را برداشتند و رفتند. چند وقت گذشت و خبری ازشان نشد. تعارف را کنار گذاشتم و بانگرانی تماس گرفتم که ظرفها را پس بیاورد. حاجی گوشی را برداشت و بعد از چاقسلامتیهای همسایگی گفت: «راستیراستی این ظرفها شگون دارن و اگر اجازه بدین اینا رو برای یه مراسم دیگه هم ازتون اجاره کنیم.» گویا هنوز نامزدی دخترشان تمام نشده، پسر بزرگشان که هیچجوره زیر بار ازدواج نمیرفته از یکی از دخترهای فامیل داماد خوشش آمده و قرار بود بروند خواستگاری. این شد که حاجی اجارهی آنها را برای مراسم خواستگاری تمدید کرد. اولش خیلی جدی نگرفتم اما بعد از آنکه دو سه تا از مشتریهایم همین را گفتند، باورم شد که چینیهای فرشتهایمان شگون دارند.
دههی اول محرم بود و محسن با دو تا از کارگرهایم رفته بود دستگاه اکو و بلندگو و ریسه و روشنایی را در تکیهای نصب کند. محسن جوانترین شاگردم بود که از دو سه سال پیش شده بود همهکارهی من. نوزدهساله بود و بهتنهایی خرج مادر و خواهرانش را میداد. زبر و زرنگ و مومن بود. محرم که میشد کل ماه را لباس سیاه تن میکرد و غروبها بعدِ کار میرفت خادم مساجد و دستهها میشد. محسن نرفته برگشت تا دو چراغگازی پایهبلند را که صاحب مجلس یادش رفته بود سفارش دهد ببرد. چراغگازیها کمی خطرناک بودند و هرکسی از پس نصبشان برنمیآمد، برای همین آنها را فقط به او میدادم که ببرد. محسن رفت انباری تا چراغگازیها را بیاورد. مشغول کار بودم که با صدای مهیبی از جا پریدم. دیدم محسن و نردبان هر دو افتادهاند روی زمین. صورت محسن پر از خون بود و بیهوش شده بود. بردندش آیسییو. گفتند خونریزی مغزی کرده اما شدید نیست. از در بیمارستان که آمدم بیرون صدای نوحه و عزاداری میآمد. رفتم جلوتر دیدم دم در یک تکیه، پیرمردی روی صندلی نشسته. دستش را گذاشته بود روی پیشانیاش و شانههایش از گریه تکان میخورد. از خدا خواستم مراد دلش را بدهد. نشستم روی صندلی کنارش، صورت من هم خیس شد و شانههایم میلرزید. دلم برای محسن میسوخت. حیفم میآمد پسر به آن خوبی از دست برود. توی همان حال یک سری لامپ و ریسه آوردند برای نصب جلوی در تکیه. یک چراغگازی هم گذاشتند نزدیک اکویی که از آن روضه پخش میشد. همانجا به دلم افتاد نذر کنم. گفتم خدایا تو محسن را شفا بده، من شرمندهی خانوادهاش نشوم، من سه جفت چراغگازی نذر مجلس امام حسین میکنم. سریع بلند شدم رفتم توی انبار و چراغها را ردیف کردم و جفتجفت فرستادم توی مجالس عزای آقا. او هم که دست رد به سینهی کسی نمیزند. چند روز بعدش محسن به هوش آمد و خدا را شکر تا چلهی آقا روبهراه شد.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.