شهریور ۱۳۹۷

رشت‌ زیر باران

بدون راهنما شروع کردم به قدم زدن در اولین کوچه‌ای که مرا به خیابان می‌رساند. راه را بلد نبودم اما همین شهر را شگفت‌انگیز می‌کند. حالتی از بی‌خبری است که اتفاقا دلچسب است.

تیر۱۳۹۷

گفت‌وگوهای فرودگاهی

صفحه‌ی یک گفت‌وگو تا پیش از این شامل گفت‌وگوهایی در بیمارستان، دفتر پلیس +۱۰ و … بود. این‌بار گفت‌وگو‌های ردوبدل‌شده در فرودگاه بین‌المللی امام‌خمینی(ره) تهران جمع‌آوری و تنظیم شده‌اند. جایی که مسافران از مرزهای جغرافیایی عبور می‌کنند و سفر با همه‌ی متعلقاتش به چیزی بیشتر از یک جابه‌جایی تبدیل می‌شود.

اردیبهشت ۱۳۹۷

روایت فارسی‌زبانان خیابان استقلال استانبول

بعد از آن اتفاق به صورت ناخودآگاه یک زبان قراردادی بین ما به وجود آمد. با کمترین خارج شدن صوت از دهان و با اشاره کردن به سوژه‌ی مورد نظر. مثلا اگر قرار بود لباسش را به خشکشویی ببرد و می‌خواست به من هم برای بردن لباس‌هایم تعارف کند، کمد اتاقش را نشانم می‌داد، بعد با دستش به لباس‌ها چنگ می‌زد و بعد همان دست را مثل حرکت اتو روی لباس بالا و پایین می‌برد و این یعنی می‌خواهم بروم خشکشویی.

بهمن ۱۳۹۶

نامه‌نگاری‌های دو دختر جوان در ماه‌های قبل و بعد از انقلاب ۵۷

پری‌جان، اگر دوباره دیر جواب دادم ببخش. آخر نمی‌دانی کرمان چه خبر است. هر روز صبح زود بلند می‌شویم و تندتند کارهای خانه را انجام می‌دهیم تا آباجی به من و شهلا کاری نداشته باشد و بتوانیم به همراه یدالله به راهپیمایی برویم. جایت خالی در روز تاسوعا چه جمعیتی در خیابان جلوی مسجد ملک بود.

دی ۱۳۹۶

پنجاه سال پیشخدمتی در یك رستوران

پیرمرد آمد از توی ظرف بکشد اما آن‌قدر دستش می‌لرزید که حتی نمی‌توانست ملاقه را بردارد. با آن‌که ظرف داغ و سنگین بود اما آن را محکم نگه داشته بودم و تکان نمی‌خوردم. بالاخره ملاقه را برداشت و دستش آن‌قدر توی هوا لرزید که تا خواست آن را توی ظرف خودش بریزد نیمی از آن روی پیراهنش خالی شد.

آبان ۱۳۹۶

خاطرات یک كرایه‌دهنده‌ی لوازم و ظروف

پدرم آن آخری‌ها خودش کلمن را آب می‌کرد و تمام روز می‌نشست پشت میز به کلمن و رفت‌و‌آمدها خیره می‌شد. مادر و کودکی که برای خرید روزانه آمده‌اند، پیرمردی که راه گم کرده، مردی که برای کرایه‌ی لوازم از راه دور آمده و همه‌ی آن‌هایی که تندتند راه می‌روند. می‌گفت هر آدمی قصه‌ای دارد.

مرداد ۱۳۹۶

خاطرات يک تعميرکار برق و کولر

یک صفحه‌ی عجیب و پر از کلید روبه‌رویم ظاهر شد. توی درس‌هایم چیزهایی از برق‌کاری خوانده بودم. بالاخره بعد از چند ساعت کلنجار رفتن فهمیدم مشکل از کجا است. وقتی چشمک زدن چراغ‌ها تمام شد انگار یک چراغ صد وات توی دلم روشن کردند. هنوز هم وقتی چیزی را درست می‌کنم انگار یک چراغ صد واتی روشن می‌شود توی دلم.

خرداد ۱۳۹۶

خاطرات يک مهندس عمران از جاده‌سازی در كشور كامرون

آدم فراموشکاری هستم و بیشتر اوقات مجبور می‌شوم برای برداشتن دسته کلید و عینک و کارت بانکی که جا گذاشته‌ام، از راه دوری به خانه برگردم. همین خصلتم داشت مرا از سفر به آفریقا محروم می‌کرد. کارت پرواز را گم کردم و خیلی دیر به هواپیمای در حال حرکت رسیدم.

اسفند ۱۳۹۵ و فروردین ۱۳۹۶

روايتی از آتش‌سوزی پالايشگاه نفت آبادان در مهر ۵۹»

آن روز هم در دلم ولوله‌ای بود. تا رسیدم شستم خبردار شد که پالایشگاه را دوباره هدف گرفته‌اند و این بار با تیراندازی، آتش‌سوزی شده است. فاصله‌ی پالایشگاه تا مقر بعثی‌ها به اندازه‌ی عرض یک خیابان چهارصدمتری بود. خیلی راحت می‌توانستیم ببینیم‌شان. دوچرخه را رها کردم و دویدم. دود غلیظی آسمان پالایشگاه را گرفته بود و هرچه بیشتر نزدیک می‌شدم، سرفه و سوزش چشمم بیشتر می‌شد.

دی ۱۳۹۵

به مشتری‌ها نمی‌گویم: «غرق یا شناور در نور و آفتاب»، غلو نمی‌کنم، می‌گویم: «تا ساعت دوازده ظهر نور خوبی داره.» نمی‌گویم: «این خونه روی همکفه.» می‌گویم: «دقیقا سيزده پله داره.» وقت نشان دادن خانه، روی سرامیک ترک‌خورده نمی‌ایستادم که مبادا مشتری متوجهش شود. این چیزها را کم‌کم یاد گرفتم.

شهریور ۱۳۹۵

سفر به مثلث طلايی هندوستان

خارج شدن از سرزمین مادری و قدم گذاشتن به کشوری دیگر در نگاه اول انگار تنها کشف مکان‌ها و آدم‌های تازه است. اما موازی با همین اتفاق، اتفاق دیگری هم در شرف وقوع است. مواجهه‌ی بی‌واسطه‌ی آدمی با خودش در سرزمینی تازه و ناشناخته باعث می‌شود به کشف و شهود بپردازد و برخی خصلت‌های درونی را دوباره از نو کشف کند.