زبان انگلیسی در ترکیه رواج چندانی میان مردم ندارد اما هنوز هم مهاجران زیادی برای تفریح یا درس و کار و زندگی به این کشور سفر میکنند. بسیاری از ایرانیهایی که زبان انگلیسی را برای ایجاد ارتباط در این کشور برمیگزینند، همان اول کار ناامید میشوند. برای بسیاری این تجربه تلخ و آزاردهنده است اما برای افراد ماجراجو، دست و پنجه نرم کردن با این چالش پرقصه خالی از لطف نیست و به پیدا کردن راهی میانبُر برای ایجاد ارتباط تازه منجر میشود؛ خلاقیت برای ابداع زبانی جدید به جای یاد گرفتن زبان رایج. شاید بهخاطر همین پیوند خواهرخواندگی نانوشته بین دو کشور ایران و ترکیه باشد که اگر در بسیاری از مواقع، زبان کارت را راه نیندازد، اشتراکات ذهنی، عاطفی، جغرافیایی و... کار خودش را میکند. شباهتهای نامحسوس، مثل حلقهای نامرئی یا تکه پازلی گمشده، زیر پوست رابطه میخزد و مثل چرخدنده حرکت بقیهی اجزا را راحتتر میکند. متن پیش رو روایتهای ایرانیهای مقیم ترکیه است که هرکدام به دلیلی ساکن استانبول بودهاند و هر یک از آنها راه جدیدی برای ایجاد ارتباط با همشهریهای تازهیافته انتخاب کردهاند. ایرانیهایی که روزی گذارشان به خیابان استقلال خورده؛ خیابانی که محل تلاقی انواع زبانها است و از سر تا تهش پر است از آدمهایی که دارند به هزار زبان با هم حرف میزنند.
آزاده
چند سالی بود که در استانبول زندگی میکردم. هیچ ترکی نمیدانستم. جز چند کلمهی سادهای که از شدت تکرار به گوشم آشنا میآمد. برای پیدا کردن خانه با یکی از دوستان ترکم که انگلیسی بلد بود مشورت کردم و بعد از کلی گشتن، یک خانهی چوبی یونانی را که کرایهی پایینی داشت پسندیدیم و یکی از اتاقهایش را کرایه کردیم. در یکی از همان ساختمانهای بدون سند محلهی تارلاباشی که بالکنهایی پر از صندلی چوبی و گلهای رنگارنگ داشت. بلواری که آنور خیابان استقلال بود. یک محلهی شلوغ کردنشین. از آنها که بیلبوردهای بزرگ را کاشته بودند جلوی ساختمانها و روی هرکدامشان عکس ساختمانهای نوساز چسبانده بودند که آیندهی ساختمانهای کلنگی اینجا بودند. مثل یک پردهی آهنی که این قسمت از شهر را از بقیهاش جدا میکرد. به غیر از من و همسرم و اردم گوندوز که ترک بود و بعدها آنقدر جلوی عکس آتاترک ایستاد که به او لقب «مرد ایستاده» دادند، بقیهی ساکنین آن ساختمان خارجی بودند؛ آلمانی، ایتالیایی و دو آمریکایی. برای همین بهانگلیسی با هم حرف میزدیم اما همهی اینها تا وقتی بود که فاطما را نمیشناختم. فاطما صاحبخانهمان بود؛ پیرزن بیحوصلهای که از قصد اتاقش را روبهروی تنها آشپزخانهی ساختمان انتخاب کرده بود تا تمام رفتوآمدهای ما را چک کند و مراقب باشد گاز را بعد هر وعدهی غذایی کاملا تمیز کنیم. بعد از دیدن فاطما که وقت حرف زدن من، هاجوواج نگاه میکرد و بهترکی چند کلمهی شکایتآمیز حوالهام میکرد و مرا یابانجی یا همان خارجی صدا میکرد، احساس کردم باید کاری کنم. من ترکی نمیدانستم و اگر هم فرصت یادگیریاش را پیدا میکردم، فاطما با لهجهی خاص و نوع ادای اصطلاحاتش جوری ترکی حرف میزد که تلاش کمرنگم را بیاثر میکرد. آن وقتها مجبور بودم سر کرایهی ماهیانه، سر غذا، سر پول آب و برق و گاز و هزار چیز دیگر با او ارتباط برقرار کنم. خصوصا آنکه بهخاطر روحیهی خاص و فضای گرم خانهاش مثل اعضای یک خانواده با هم صمیمی شده بودیم. یادم میآید که در یکی از اعتراضهای خیابان تارلاباشی یک گاز اشکآور به خانهی ما پرتاب شد. اسپری درست توی اتاق ما افتاد و تا به خودمان بیاییم تمام خانه پر از دود شد. خیلی سریع از هر طرف خانه در آشپزخانه جمع شدیم و فاطما شیشهی سرکه را از جایی که فقط خودش میدانست پیدا کرد و یکییکی کف دستهایمان ریخت. داشتیم خفه میشدیم و همهی درهای ورودی بسته بود. راهی به ذهنمان نمیرسید و پلیس بیرون در منتظر بود که از خانه بیرون بزنیم. یکهو فاطما شروع کرد به دویدن دور آشپزخانه. مثل ورزشکارها میدوید و گاهی شیشه آبی خیالی را هم سر میکشید. بعد دستش را مثل گوشی موبایل سمت گوشش برد و گفت پاتریک. توی آن دود و دم بهسختی حرکات سریعش را میدیدم اما متوجه شدم میخواهد به من حالی کند به پاتریک زنگ بزنم اما چرا میدوید؟ یکهو یادم آمد که پاتریک صبحها برای دویدن از خانه بیرون میرفت. به پاتریک همسایهی آلمانی خانهمان زنگ زدم و او هم خودش را رساند و در ورودی را باز گذاشت و از شر آن دود و بوی تند نجات پیدا کردیم. بعد از آن اتفاق به صورت ناخودآگاه یک زبان قراردادی بین ما به وجود آمد. با کمترین خارج شدن صوت از دهان و با اشاره کردن به سوژهی مورد نظر. مثلا اگر قرار بود لباسش را به خشکشویی ببرد و میخواست به من هم برای بردن لباسهایم تعارف کند، کمد اتاقش را نشانم میداد، بعد با دستش به لباسها چنگ میزد و بعد همان دست را مثل حرکت اتو روی لباس بالا و پایین میبرد و این یعنی میخواهم بروم خشکشویی و بعد ابروهایش را بالا میبرد که یعنی تو میخواهی یا نه؟ آخریها این قراردادها منطقیتر و منسجمتر شده بودند و تقریبا بخشی از حرکتها که مشترک بود حذف به قرینه میشد. حرکاتش شبیه همسایهی پیرمان توی تهران بود. با همان ژست و ادا و عادات. هنوز هم وقتی که فاطما را میبینم از دور دستش را به سمت دهانش میبرد و دو بار محکم روی لبهایش میکوبد تا خیالش راحت شود بوسه را برداشته بعد هم خیلی تند پرتش میکند توی هوا سمت من. من هم میگیرمش و دو بار میکوبمش به جای قلبم روی قفسهی سینهام. این یعنی یادم است چه صاحبخانه و مستاجر خوبی بودیم برای هم. یعنی من فارسزبان با توی ترکزبان نیازی به این کلمههای سخت و پیچیده نداریم اما محبتمان را برای هم میفرستیم. این نوع ارتباط با اسماعیلآبه سرایدار کُرد خانهی دوممان هم که توی محل بروبیایی داشت ادامه پیدا کرد. محل یک خیابان باریک پر از خانه بود که هیچوقت از آدم خالی نمیشد. آدم بامرام و مشتیای بود. یادم است تا همین اواخر هم هر وقت از سوپری یا بازار میآمدم اگر اسماعیلآبه نبود، دو سه نفری بودند که به تأسی از او، خریدهای سنگین را از دستم بگیرند و بیاورند یا پشتم راه بیفتند و خیلی سایهوار تا خود خانه اسکورتم کنند. بعدها ارتباطم با بیشتر مردم به همین سمت رفت. با سوپری سر محله که کل دیالوگمان از دو کلمهی «مرحبا» و «ناسیلسینیز» فراتر نمیرفت اما با شکلات و بستنی و لبخند مجانی، محبتش را نشانم میداد. با زن کاهوفروش سر کوچه که وقتی چند کلمه فارسیای که میدانست تمام میشد، میافتاد به جان غریزهاش و سیبی را با دامنش پاک میکرد و تعارفم میکرد. بعدها فهمیدم دارم به زبانی غیر از آنچه از کودکی میدانستم و آنچه بعدها آموختم ارتباط برقرار میکنم. حس امنیت توی این محله از همان روزها خانه کرد زیر جلدم. داشتم پوستاندازی میکردم. در شهر اروپاییآسیایی متناقضی که شباهت عجیبی به کشور خودم داشت و حتی مغازهدارها هم بدون آنکه جواب سلامشان را بهترکی بدهم، بهم لبخند میزدند و بعد از هر عطسهی ناخواستهای کسی بود که برگردد و با لبخند بهت بگوید: «عافیت اولسون یا Çok yaşa.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوهفتم، اردیبهشت ۹۷ ببینید.