در واقعهای مثل انقلاب که بر اثر حرکتی جمعی اتفاق افتاده، به عدد همهی آدمهایی که در راهپیماییها شرکت میکردند خرده روایت ناشنیده وجود دارد. روایتهای ریز و درشتی که لابهلای زندگی روزمرهی مردم آن روزها مسکوت مانده و هر بار با پیدا شدن تصویر و خطی دوباره از نو زنده میشود. جز معدود آدمهایی که شاید دفترچه خاطرات روزانه داشتهاند، نامههای ردوبدلشده تنها اسناد مکتوب و مستند مردمی از آن روزها است. نسخههای نوشتاری پرجزئیاتی که دو قهرمان اصلی (نویسنده و گیرنده) گوشهای از تاریخی را برایمان رو میکنند که کمتر شنیده و گفته شده. چیزی شبیه همین نامههایی که در روزهای انقلاب و جنگ، بین دو دختر دانشجو به نامهای جمیله گنجعلیخانی و پروین فیضکاظمی بین شهرهای کرمان و کرمانشاه ردوبدل شده. جمیله اهل کرمان و پروین کرمانشاهی بوده. یک سال پیش از انقلاب ۵۷ هر دو در دانشسرای عالی فنی آرشام کرمان در رشتهی مهندسی برق قبول میشوند و دوستیشان از همان زمان شروع میشود. هر دو به بهانهی حجاب و حرکتهای انقلابی از دانشگاه اخراج میشوند که پروین مجبور میشود برگردد کرمانشاه. نامهها از همین زمان شروع میشوند و از این به بعد خطوط سراسیمه توی نامهها جور حرفهای نیمهتمامشان را میکشد. بهخاطر همین فضای انقلابی، دوستی و حرفهای درگوشی آنها خیلی زود تبدیل میشود به صحبتهای سیاسی و شعار و نوار و بیانیه. جمیله بعد از مدتی دوباره برمیگردد دانشگاه اما پروین که همچنان اخراجی محسوب میشده در کرمانشاه میماند و مشغول میتینگها و تظاهرات سیاسی میشود. نامههایشان بیش از هر چیز، حالوهوا، ترسها و رویاها، دلتنگیها و روزمرگیها و مواجههی این دو دختر با وقایع روزگار پرتنش سال ۵۷ را روایت میکند که گاهی هم گلایهها و توصیههای محرمانه قاصد حرفهای مگوی آنها لابهلای خطوط بوده. در بعضی نامهها هم اخبار جنبشها و حرکتهای اعتراضی از گوشه و کنار کشور با دستخطی عجول، گوشهای از نامه تندتند نوشته شده. آنچه در ادامه میخوانید گزیدهای است از حدود سی نامه که پروین و جمیله بین سالهای ۵۷ تا ۶۰ برای هم نوشتهاند. تاریخ برخی نامهها مخدوش شده و زمانشان تقریبی است. بیشتر نامهها ناگزیر از زبان پروین است چون بخش زیادی از نامههای جمیله در روزهایی که عراقیها خانهی پروین را در قصر شیرین اشغال کرده بودند، گم شده. جمیله و پروین درسشان که تمام میشود ازدواج میکنند و هرکدام صاحب دو فرزند میشوند و جالب اینکه حالا که پنجاهونهساله و بازنشسته شدهاند هنوز دوستیشان پابرجا است. نامهها را با حفظ رسمالخط و ویرایشنشده میخوانید.
فرستنده: پروین ، ۱۷خرداد ۱۳۵۷
بعد از اخراج از دانشگاه
جمیلهی خوبم، سلام. از حال من اگر بخواهی بپرسی نمیدانم چه بگویم. به نظر خودم بود و نبودم هیچ فایدهای برای جامعه ندارد. دیروز به قصر شیرین رسیدم و امروز دارم برایت نامه مینویسم. ای کاش حالا اینجا بودی تا با هم درد و دل میکردیم. فعلا نمیدانم چهکار باید بکنم. اصلا مغزم کار نمیکند. بابا نیز هیچ ازم نپرسید که چرا اخراجت کردند. بیشتر این زجرم میدهد او پیش خودش فکر میکند اگر بپرسد ناراحت میشوم ولی نمیداند که این سکوت او بیشتر مرا ناراحت میکند. خب چه کار میشه کرد. زندگی است دیگه و هر آن به یک رنگ در میآید.
فرستنده: پروین ،۲۵خرداد ۱۳۵۷
جمیلهی عزیزم، نامهات امروز چهارشنبه رسید. سردرگریبان و ناراحتم که چه کنم. از اوضاع آنجا برایم بگو. اینجا چند وقت پیش حدود ۱۵نفر از دبیر و بچههای قصر شیرین را گرفتند که اول علما بست نشستند در آموزش و پرورش و چون نتیجه نداد در مسجد جامع شب و روز ماندند که البته من هم صبح میرفتم و تا بعدازظهر ساعت ۵ و نیم آنجا میماندم و بعد به منزل میآمدم. چون اجازه نمیدادند که زنها شب را در مسجد بمانند. خلاصه سه شبانهروز در مسجد ماندند که نهار و شام را نان و پنیر و خرما صرف میکردند و صبحانه حلیم. بگذریم بعد از سه روز به مدت یک هفته مدرسه نرفتند تا آن کسانی را که گرفتهاند آزاد کنند. خلاصه این تهدید مورد قبول واقع شد و آنها را بعد از ۲۱روز آزاد کردند. راستی اینجا کانون معلمان تشکیل دادند که یک روز یکی از دوستهای خواهرم که چون فهمیده بود من منزل تنها هستم آمد دنبالم و با هم به کانون رفتیم. چون آنجا جای همهگونه بحث کردن و بیشتر فهمیدن بود، خوشم آمد ولی دیر باید برمیگشتیم، من هم چون کانون ساعت۸ جلسهاش را تمام کرد با معصومه خواهرم دیر شد که به منزل آمدیم. پدر خیلی عصبانی شده بود و آن شب از ناراحتی ما را از خانه بیرون کرد. به من میگفت مگه تو دبیری که آنجا رفتی؟ هرچه بهش میگفتم که مادر گفته، به مغزش نمیرفت. خلاصه به مدت یک ربع بیشتر من و معصومه پشت در ماندیم که مادر از در دیگر ما را به خانه راه داد ولی مگه آن شب من خواب به چشمم میرفت؟ تا میخواهی یک قدم برداری ایراد پشت ایراد. تا کتاب میخوانی میگن از دست کتاب خواندنت کلافه شدیم، آخه چه میفهمی؟ توی خانه لباس راحت میپوشی، میگن این چهجور لباس پوشیدنیه که آدم رغبت نمیکنه باهات حرف بزنه. خلاصه عزیزم، پشت سر هم از همه طرف ایراد گرفتن. با این وجود با من همعقیده نیستی که کاش خداوند از روز ازل مرا خلق نمیکرد؟ من که هیچ سودی برای هیچکس ندارم حتی نمیتوانم خودم را اصلاح کنم. سرت را درد آوردم. میبخشی. در این مدت بیكاری یک مقدار کتاب خواندم که برایت اسامی آنها را مینویسم. امت و امامت، تشیع علوی، تشیع صفوی (دکتر)، اقتصاد توحیدی بنیصدر. این اقتصاد توحیدی واقعا کتاب خوب و جالبی است از هر نظر. در خاتمه تنها عکسی که از دوران کودکیام داشتم برایت میفرستم. راستی جمیلهجان، به دانشسرا میروی یا نه؟ در ضمن راجع به فوق دیپلم بپرس ببین پول میگیرن و چقدر؟ جمیلهجان، رسالهی آقای خمینی را به دست آوردهام اگر سوالی داری بنویس تا جوابش را برایت بدهم.
قربانت خودم، پری.
فرستنده: پروین،۱ تیر ۱۳۵۷
… جمیلهجان، «همهجا و همهچیز غرق غم و خستگی است… پس آن دم که روح از ناامیدی مینالد رو به سوی که باید کرد؟ به سوی هوس؟ نه. زیرا بهترین سالهای عمر ما در این راه میگذرد و هرگز این جستوجوی بیفایده به نتیجه نمیرسد. به سوی عشق؟ کدام عشق؟ … ولی عشق که؟… برای دورهای کوتاه؟ چنین عشقی به زحمتش نمیارزد. برای ابد؟ چنین عشقی وجود ندارد. به سوی خاموشی و تنهایی؟ ولی به درون دل خویش بنگر، هیچ نشانی از گذشته در آن نخواهی یافت. زیرا شادیها و غمها همه همراه زمان رهسپار دیار عدم میشوند. به سوی هیجانهای آتشین؟ نه. مگر نه دیر یا زود رنج دلپذیر تپشهای دل، جای خود را به سردی تلخ عقل و منطق خواهد سپرد. به سوی زندگی؟ اوه! وقتی که در پایان راه، برگردی و پشت سر خود را بنگری از این شوخی زشت و مبتذل وحشت خواهی کرد». (میخاییل لرمانتوف) جمیلهجان، باز هم جواب مرا ندادی. هیچوقت در عالم خواب هم نمیدیدم که به نامهام تو جواب ندهی. تو دیگر چرا بیوفا شدی؟ خب این رفتار تو نیز مانند دیگر مسائل روزگار میگذرد. من همیشه پیش خودم این را حس میکردم که وقتی با تو هستم یک نوع ترس و فرار در تو مشاهده میکنم و پیش خودم تصور میکردم شاید اشتباه میکنم ولی وقتی که اخراجم کردند و پس از نامهای که در ۲۵خرداد برایت به آدرس برادرت فرستادم و دیگه جوابی نیامد به صحت فکرم پی بردم و این نامه را نیز بهعنوان خداحافظی برایت نوشتم چون من مانند تو بیمعرفت نیستم و وقتی که با کسی دست دوستی دادم برای همیشه است. امیدوارم امتحانت با موفقیت کامل تمام شده باشد و تابستان به تو یکی حداقل خوش بگذرد…
فرستنده: جمیله،۱۰ تیر ۱۳۵۷
سلام پریجانم. نمیدانم چرا اینقدر زود قضاوت میکنی و لحنت را اصلا نپسندیدم. حالم خیلی خوب نیست پری عزیزم. وسط تابستان سرما خوردهام و بدندرد دارم. راستی اینجا دارند دانشجوهای اخراجی را کمکم راه میدهند. اخراج تو هم امری موقتی است و بهزودی برمیگردی سر درس و دانشگاه. آنوقت از اینهمه بدبینی و بدرفتاری که نسبت به من داشتی پشیمان میشوی. راستی گفتی داداش اسماعیلت از آلمان برگشته. آدم دکترای انرژی اتمی از آلمان بگیرد و برگردد با همکلاسی سابقش ازدواج کند. آفرین به این وفاداری. تو هم کمی از برادرت یاد بگیر و اینقدر زود قضاوت نکن. راستی کتابی از شریعتی را کنار گذاشتم که بعد از امتحانات بخوانم. نگهشون میدارم که آمدی کرمان بخوانی. بگو ببینم تو چه خواندهای؟
فرستنده: پروین، ۲۱ تیر ۱۳۵۷
جمیلهجان، ببخش برای زود قضاوت کردنم. تو هم نمیگذاشتی بعد از چهار روز رسیدن نامهام، بنشینی و برایم بنویسی چون اینجا واقعا تنها هستم و اصلا نمیدانم چهکار کنم. مثل تو هم نیستم که اگر حوصلهات سر رفت منزل خواهرهایم بروم و محیط قصر شیرین هم خیلی بده چون کوچیکه. اگر دو روز پشت سر هم به بازار بروی بد فکر میکنند… سرگرمی من اینجا خواندن کتاب و رفتن به کلاس قرآن است، چون تازگی از طرف قم کلاس دایر کردند جات خالی واقعا که خوبه ولی اگر تو بودی بهتر میشد. … راستی در نامهات نوشته بودی که از لحن کلامم ناراحت شدهای تو اگر جای من بودی ناراحت نمیشدی؟ بعد از دو نامه نوشتن یک نامه از تو دریافت کردم. حالا بهت زنگ میزنم. چون باید بروم کرمانشاه با تلفن ۶۴۳۰ تماس بگیرم راستی تا ۱۰روز دیگر نامه به دستت میرسد پس تا اون موقع به خانهی زهرا برو که برایت تلفن کنم و صدایت را بشنوم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.