«در رشتهي مدیریت که فارغالتحصیل شدم، مادرم خانواده را بهصرف زرشکپلو با مرغ دعوت کرد و به همه گفت که قرار است دخترم در شرکت بزرگی مشغول به کار شود. شرکتی که حقوق آنچناني دارد با بيمهي درست و درمان. از فردای آن شب، تمام روزنامهها را برای پیدا کردن این شغل گشتم. از آن شب چند سالي میگذرد و حالا در دفتري شیشهای و بزرگ مشغول به کارم. دفتری با شش همکار که دائما در حال حرف زدن با تلفناند و مشتریهای خسته و ماتمزده را با انواع راهنماییهای درست و غلط گیج میکنند. بیمه نشدم، حقوق آنچنانی ندارم و باید برای قاپیدن مشتری از همکارانم به راههایی متوسل شوم که به عقل جن هم نمیرسد. ابزار کارم یک سررسید سال ۹۳ است و یک خودکار با جوهری روان، که موقع یادداشت اطلاعات مشتری، سرعتم را نگیرد و یک میز کوچک در غربیترین گوشهي دفتر که حسابی از شش همکارم فاصله دارد. بله من یک مشاور املاکم و بعد از آنکه از زیر بار نگاه سنگین همکارانم با موفقیت درآمدم مجبور به تحمل انواع بیمحلیها و بیاعتناییهای مشتریان بودم اما با وجود اين، نزدیک صد مورد موفق اجاره و رهن و حتي فروش را دارم. آماری که رکوردش را تا پیش از این، مسنترین فرد بنگاه به نام خود ثبت کرده بود.»
پريسا خاقاني سيوسه سال دارد و هشت سالي ميشود به عنوان مشاور املاك مشغول به كار است. كاري كه تا چند سال پيش تعداد خانمهاي شاغل در آن انگشتشمار بود. شايد اصلا همين ريزبيني زنانه است كه خاطرات شغلي او را اينقدر خواندني كرده.
به مشتریها نمیگویم: «غرق یا شناور در نور و آفتاب»، غلو نمیکنم، میگویم: «تا ساعت دوازده ظهر نور خوبی داره.» نمیگویم: «این خونه روی همکفه.» میگویم: «دقیقا سيزده پله داره.» وقت نشان دادن خانه، روی سرامیک ترکخورده نمیایستادم که مبادا مشتری متوجهش شود. این چیزها را کمکم یاد گرفتم. اوایل تا مدتها سعی میکردم ادای همکارهای مردَم را دربیاورم. آنها هیچوقت برای خانهای با ورودی معمولی و نامناسب نمیگویند این خانه ورودی نامناسبی دارد، میگویند: «لابیش یه کم ضعیفه.» یا مثلا خانههای سي سال ساخت را قدیمیساز نمیگویند، میگویند: «چندساله.» برای خانههای زیر شصت متر از عبارت خانهي کوچک استفاده نمیکنند، میگویند: «خانهي نقلی و دنج»، همان خانه پاركينگ نداشته باشد میشود: «خانهای دنج و نقلی با جای پارک مناسب در بهترین فرعی.» آسانسور نداشته باشد، میشود: «خانهای نقلی و دنج با جای پارک مناسب در بهترین فرعی واقع در طبقهي دوم روی همکف.» آنها ادبيات مخصوص به خودشان را دارند که بخش زیادی از دایرهي لغاتش مردانه است و لحن خاصی میخواهد و دو تا اصل مهم دارد. اولیاش همان سخن سعدی «جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت» است كه در مقابل پرسشهای صاف و مستقیم مشتری بامهارت بحث را عوض کن و دومی اینکه هیچوقت با مشتری موافقت نکن حتی اگر واقعا با او موافقی. اینطوری میشود خانهای در بیابان را بهراحتی با عبارتی کوتاه به مکانی دلخواه تبدیل کرد: «عوضش ویوش ابدیه!» ما هنر سخنورزی را با تجربه به دست آوردهایم و خوب بلدیم کلمات را به خدمت خود دربیاوریم. هرکدام از ما بهطور تجربي چند واحد روانشناسي و آدمشناسی پاس کردهایم. یادم است اوایل کار برای استفاده نکردن از همین دست مهارتها نابلد و غیرحرفهای بهنظر میرسیدم اما بعد از مدتی با خودم قرار گذاشتم ادبيات مخصوص به خودم را داشته باشم. ادبياتي جدید که یک مشاور املاک واقعی را به مردم بشناساند.
حاج خانم را که از دور میبینم میفهمم که موعد اجاره دادن يكي از واحدهايش رسیده. این دفعه اما تنها نیست، با دو تا دختر جوان آمده و جوری با آنها بگو و بخند راه انداخته که اولش از تعجب شاخ درمیآورم. حاج خانم، معتمد محل است. تمام كسبه و اهالي مسجد و حسينيه و محل او را بهخوبی میشناسند. یک خانهي سهطبقهي سيوچندساله دارد كه خودش در طبقهي اولش مینشیند. خانهاش محل انجام امور خيريه و پخت و پخش انواع نذري است. توي محرم و شبهاي قدر توي مسجد تقسيم وظايف ميكند و همه را مديريت ميكند. تا حالا دو بار اسمش براي مكه درآمده اما پول هر دو بار را براي جهيزيهي دوتا دختر داده. براي همين او را حاج خانم صدا میکنند. همسرش پانزده سال پيش از دنيا رفته و یک پسرش را فرستاده خانهي بخت و آن یکی براي تحصيل خارج از كشور است. هر سال قبل از موعد خالي شدن خانهاش به من تلفن میکند يا توي مسجد گوشهای صدايم ميزند و يك مشت نخود و کشمش توي جيبم میریزد و میگوید: «زوج باشه. به مجرد نمیدم.» حتي يادم نمیرود كه توي نشست يكي از خانههایش زوجي را به خاطر خندهها و سبکسریهایشان رد كرد. حالا روبهرويم نشسته و دو دختر جوان و بشاش با مقنعه و مانتو و کولهپشتی همراهش به من لبخند میزنند. تا میخواهم چيزي بپرسم ميگويد: «ايندفعه خودم مستاجرام رو پيدا كردم، يالا نشست بذار.» يكي از دخترها هم پشتبندش اضافه میکند: «اين حاج خانوم شما خيلي باحاله ها.» و آن يكي ریزریز میخندد. پيرزن شانههای ظريف و کمجانش میلرزد و نخودي میخندد. قرار نشست را كه میگذارم بدون هیچ حرف و حديثي طبقهي سومش را به آنها اجاره میدهد. خودش میشود بزرگ آنها و دم رفتن به من اشاره میکند كه به آقای اصغري سفارششان را بكنم بيايد كولر و برقهایشان را سرويس كند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.