پروژه‌ی جاده‌سازی کامرون |عکس از سید علی موسوی کاشانی

یک شغل

خاطرات يک مهندس عمران از جاده‌سازی در كشور كامرون

روزی كه گزارش ماهانه‌ی كارگاه را برای مدیرم در تهران بردم، هیچ‌وقت فكر نمی‌كردم به فاصله‌ی چند هفته بعد، محیط كاری عجیبی را تجربه كنم كه نه‌تنها شباهتی به فضا و تجربه‌ام نداشت بلكه فرسنگ‌ها هم از آن دور بود. سه هفته بعد در یک شرکت پیمانكاری بودم و اولین مصاحبه از نه مصاحبه‌ی پیش رو برای ورودم به پروژه‌ی جدید را انجام دادم و تا سه روز قبل از سفر به هیچكس حتی مادرم چیزی نگفتم. شاید برای اینکه فکر می‌کردم مواجه شدن یک‌دفعه‌ای با این تغییر یک‌باره برای همه از جمله خودم آسان‌تر است. سه روز مانده به آغاز ماموریت تصمیم گرفتم با واقعیت مواجه شوم. بعد از كلی مقدمه‌چینی به او خبر دادم که باید به ماموریت بروم، یك ماموریت خیلی دور. آن وقت‌ها برای یك پروژه‌ی ساخت‌وساز چند باری به قشم سفر كرده بودم. فكر كرد به قشم می‌روم. وقتی فهمید دورتر است بدون معطلی گفت: «عاقت میكنم اگه بری عراق.» آن‌وقت‌ها داعش به عراق حمله كرده بود و مادرم روز و شب وحشت حملاتشان را داشت. باوسواس خبرها را پیگیری می‌كرد و زیر لب نفرین حواله‌شان می‌كرد. به‌نظر او عراقِ آن روزها ته دنیا بود و دورترین جایی كه می‌شد رفت. باید می‌رفتم سر اصل مطلب: «میرم آفریقا.» چند دقیقه بعد وقتی خواهرم زنگ زد و گریه‌کنان سوال‌پیچم کرد فهمیدم كه آرامش مادرم خیلی هم طبیعی نبوده. چند روز بعد به عنوان مسئول ابنیه فنی یك شركت مهندسی، برای ساخت ۶۵ کیلومتر راه بین شهر سنگ‌ملیما (زادگاه رئیس‌جمهور کامرون) و شهر جوم به كشور كامرون در آفریقا سفر كردم و دو سال آنجا زندگی کردم. سفری كه بعدها نقطه‌ی عطف زندگی‌ام شد.


آدم فراموشکاری هستم و بیشتر اوقات مجبور می‌شوم برای برداشتن دسته کلید و عینک و کارت بانکی که جا گذاشته‌ام، از راه دوری به خانه برگردم. همین خصلتم داشت مرا از سفر به آفریقا محروم می‌کرد. کارت پرواز را گم کردم و خیلی دیر به هواپیمای در حال حرکت رسیدم. پروازهای ایران به کامرون از استانبول می‌گذرد و از آنجا به دوئالا و یائونده در کامرون. چند ساعت بعد خسته و عصبی از استرسی که در فرودگاه امام خمینی(ره) كشیده بودم و پرواز طولانی‌ای كه از سر گذرانده بودم، گوشه‌ای از محوطه‌ی فرودگاه انیسلمان ایستاده بودم که مردی سیاه‌پوست با موهای پرپشت فرفری جلویم ایستاد: «موسیو کاشانی؟» اسمش توما بود. اولین کسی که توی کامرون دیدم و با او حرف زدم. پرانرژی بود و خندان، با دندان‌هایی که سفیدی‌اش چشم را می‌زد. زبان انگلیسی‌اش ضعیف بود و انگلیسی را با تک‌واژه‌های منفصلی که با لهجه‌ی فرانسوی قاتی شده بود صحبت می‌کرد. عجیب اینکه مقصودش را هم میرساند.Go یعنی بیا. Well یعنی خوش آمدی.Good یعنی از آشنایی با تو خوشوقتم. توی راه با همین واژه‌ها و بیشتر با حرکت دست و چشم با من حرف زد. فهمیدم که پیاده سوار شدن‌های گاه‌به‌گاهش به‌خاطر این است که هولوگرام ورود مرا به شهرهای مختلف بگیرد، یک‌جور عوارضی. فهمیدم که وضع جاده و راه در این کشور خراب است و با هر تکان و دست‌انداز چشم‌هایش را گشاد می‌کرد و اصواتی از خودش تولید می‌کرد که یعنی: «دیدی گفتم اینم نمونه‌ش.» دو طرف جاده جنگل بود. نه از آن جنگل‌هایی که تا به حال دیده بودم، چیزی شبیه به یک پوشش گیاهی تنومند قهوه‌ای و سبز که به صورت پرپشتی کنار هم کاشته شده‌اند. آنقدر که حتی نور آفتاب به‌سختی از آن عبور می‌کرد. در میانه‌ی راه، جاده به سطحی سرخ تبدیل می‌شد. خاکی سرخ که با هر حرکت ماشین جابه‌جا و در هوا پخش می‌شد. از دیدن این طبیعت بکر سر ذوق آمده بودم.


به اقامتگاه که رسیدیم توما زودتر از من پیاده شد. تا ساک‌هایم را بردارم، یک نوشیدنی از میوه‌های استوایی برایم آورد. مزه‌ی بهشت می‌داد. داخل خانه که شدم توما را دیدم که کنار تخت‌های توی محوطه ایستاده و می‌گوید: «مالاریا. مالاریا.» تخت‌ها با پشه‌بندهایی توری احاطه شده بودند و پارچه‌های سفید دورتادورشان را پوشانده بود. منظورش این بود که برای حفاظت از مالاریا برایتان پشه‌بند گذاشته‌ایم. آن شب آنقدر خسته بودم که با کفش به رختخواب رفتم. داشت خوابم می‌برد که دیدم توما با چند کارت و یک کیف کوچک به سمتم می‌آید و دادزنان می‌گوید: «left» یعنی کیف پولت را توی ماشینم جا گذاشته‌ای. فکر کردم توما اولین کسی است که در آفریقا رازم را فهمیده و دوست خوبی برای هم خواهیم شد.


آچام اِلا پسر توما بود. قدکوتاه و لاغراندام با چشمهای درشت و لب‌های ورآمده و گوشتی. بیشتر اوقات به خانه‌ی ما می‌آمد و توی محوطه با میمون‌ها بازی می‌کرد و روی درخت‌ها بالا و پایین می‌پرید. او اولین کسی بود که طعم واقعی آناناس و نارگیل و موز را به من چشاند و فهمیدم چیزهایی که تا به حال به این اسم میخوردم نمونه‌ی تقلبی آن بوده. تا چشم می‌چرخاندیم چاقوی بزرگش را در میان بوته‌های آناناس می‌چرخاند و بهترین‌هایش را سوا می‌كرد. وقت‌هایی که توما ماموریت بود، پیش فاطیما، پرستار مسلمان خانه و بقیه‌ی خدمتکاران می‌ماند. مثلا قرار بود درس بخواند. عصرها به جنگل می‌رفت و با سر و پای زخمی برمی‌گشت. نیشکر می‌چید و آنها را توی سبدی چوبی با بندهای بلند می‌چید و دور گردنش می‌انداخت و می‌فروخت. اول هم از اقامتگاه ما شروع می‌کرد و به ما می‌فروخت و بعد هم کنار جاده بساط می‌کرد و کمک‌خرج پدرش بود. من صدایش می‌زدم اِلا. یک روز که داشت درس می‌خواند کتابش را برداشتم و چیزی دستگیرم نشد. به‌فرانسه بود. پرسیدم می‌خواهد ریاضی یاد بگیرد؟ یک نیشکر مجانی بهم داد که یعنی آره. از روزهای بعد به ازای یک نیشکر مجانی، با رد شدن زجرآور از سد زبان، به او ریاضی یاد می‌دادم. ریاضی به سبک یک مهندس ایرانی.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.