آتش‌سوزیِ یکی از پالایشگاه‌های کشور در دوران دفاع مقدس| آرشیو وزارت نفت

یک اتفاق

روايتی از آتش‌سوزی پالايشگاه نفت آبادان در مهر ۵۹»

«وقتی به رسم شغل خانوادگی، کار توی پالایشگاه را انتخاب کردم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم قرار است یکی از پرمخاطره‌ترین شغل‌های دنیا را داشته باشم. کار توی پالایشگاه‌ مستلزم آموزش‌های اجباری مقابله با بحران و آتش‌سوزی بود. با راهنمایی آتش‌نشان‌های باتجربه، همه‌مان به‌نوعی تبدیل شدیم به آتش‌نشان‌های افتخاری. آتش بزرگ‌ترین وحشت دسته‌جمعی کارکنان پالایشگاه آبادان بود. عراقی‌ها می‌زدند، نه‌فقط پالایشگاه را، کل شهر را. آن‌قدر که گاهی زمین و آسمان می‌پیچیدند توی هم.»

دوم مهرماه ۵۹ عراقی‌ها پالایشگاه آبادان را که یکی از بزرگترین پالایشگاه‌های جهان در آن زمان بود، بمباران کردند و آتش‌سوزی مهیبی درگرفت. در آن زمان جمشید شابری‌زاده نوزده سال داشت و کارگر اداره‌ی تعمیرات پالایشگاه بود و در عین حال آتش‌نشان افتخاری پالایشگاه. جنگ هنوز با آن وسعت شروع نشده بود اما نیروهای عراقی آن‌قدر پیش‌روی کرده بودند که آبادانی‌ها می‌توانستند رنگ لباس‌ها و حالات عبوس چهره‌شان را هم از آن طرف رودخانه‌ی اروند ببینند.

در آتش‌سوزی مهیب در پالایشگاه آبادان،آتش‌نشان‌های زیادی در کنار کارکنان پالایشگاه جان‌شان را از دست دادند. بعد از این حادثه روزی به ‌نام روز آتش‌نشان در تقویم رسمی ایران ثبت شد. نام و یاد آتش‌نشان‌ها به‌نوعی با همه‌ی حوادث سخت و مهیب گره خورده. چه در خاطره‌ای نزدیک مثل پلاسکو و چه در خاطره‌های دورتر. این روایت ادای دینی است کوچک به تمامی آن‌هایی که شغل‌شان را اولویت قرار دادنِ جان‌هایی غیر از خود انتخاب کردند.

از ۳۱ شهریور، بمباران بعثی‌ها آغاز شده بود و پالایشگاه ما از اولین جاهایی بود که به نشانه‌ی آغاز جنگ تیرباران شد. با ترس و لرز سرکار می‌رفتیم. درست یادم است هفت صبح دوم ‌مهرماه را. مادرم دل‌نگرانِ شروع جنگ، دل‌دل می‌کرد و زیرلب چیزهایی می‌خواند. راضی‌اش کردم که باید بروم پیش بچه‌ها و دوچرخه‌ام را از گوشه‌ی حیاط برداشتم و تا پالایشگاه رکاب زدم. پالایشگاه برای ما آبادانی‌ها حکم خانه‌ی دوم را دارد. پدر و پدربزرگم همان‌جا کار می‌کردند. عمو و برادر و خیلی از رفقایم هم. اما از دو روز پیش، مدل سرکار آمدن‌مان فرق کرده بود و این تغییر وضع آن‌قدر ناگهانی بود که فرصتی برای کنار آمدن با آن نداشتیم. در ضلع شرقی پالایشگاه آبادان، صدها مخزن بزرگ نفتی وجود داشت به اسم «تانک‌ فارم بوارده». عراقی‌ها همان ساعت‌های اول جنگ به این مخزن‌ها حمله کردند. چند مخزن با هم سوختند و سوای صدای بلندی که تولید کردند، از سوختن‌شان ابر سیاهی زبانه ‌کشید به تمام شهر. دودهای سیاه بالا می‌رفتند، قاتی ابرها می‌شدند و ذرات‌شان مثل باران بر سرمان می‌ریخت؛ بارانی سیاه که هیچ آتشی را خاموش نمی‌کرد. تمام در و دیوار شهر، حتی گنجشک‌ها و گربه‌ها هم سیاه ‌شدند؛ مثل ما. مخازن نفت آن‌قدر جلوی چشم‌مان ‌سوختند و دود ‌کردند تا آتش به قسمت‌های پایینی‌شان ‌رسید. در این وضعیت اگر باد می‌وزید، دود سیاه به جای بالا رفتن، در سطح زمین روانه می‌شد و بین پاهای ما حرکت می‌کرد.

آن روز هم در دلم ولوله‌ای بود. تا رسیدم شستم خبردار شد که پالایشگاه را دوباره هدف گرفته‌اند و این بار با تیراندازی، آتش‌سوزی شده است. فاصله‌ی پالایشگاه تا مقر بعثی‌ها به اندازه‌ی عرض یک خیابان چهارصدمتری بود. خیلی راحت می‌توانستیم ببینیم‌شان. دوچرخه را رها کردم و دویدم. دود غلیظی آسمان پالایشگاه را گرفته بود و هرچه بیشتر نزدیک می‌شدم، سرفه و سوزش چشمم بیشتر می‌شد. وارد پالایشگاه که شدم از نگهبانی پرسیدم: «این‌دفعه کجا رو زدن عامو؟» نگهبان گفت: «همه دارن به سمت قیرخونه می‌رن.» ما به واحد «قیرسازی» پالایشگاه می‌گفتیم قیرخانه. وقتی به قیرخانه رسیدم، هرم داغ آتش آن‌قدر زیاد بود که در یک آن، گرمای شرجی جنوب را بی‌اثر کرد. ظرفیت تولیدی قیرخانه از همه‌جای پالایشگاه بیشتر بود و به‌نوعی یک منبع باروت بالقوه به حساب می‌آمد. بشکه‌های قیر با ارتفاع هشت متر یا شاید هم بیشتر، روی هم چیده شده بودند و گلوله‌ای که دشمن زده بود، درست به یکی از این بشکه‌ها خورده و باعث آتش‌سوزی شده بود. از بین شعله‌های آتش، چیزی حدود صدها آتش‌نشان و کارگر را می‌دیدم که توی قیرخانه می‌دویدند و به این طرف و آن طرف می‌رفتند. ما، کارکنان پالایشگاه، به کمک آتش‌نشانان رفتیم و تعدادی از واحدهایی را که آتش گرفته بود به‌سختی خاموش کردیم. تمام بمباران‌های دو روز گذشته یک‌طرف و آن روز دوم مهرماه یک طرف. تا قبل از آن هر حمله‌ای می‌شد آتشش را خاموش می‌کردیم. لحظاتی که سر شیلنگ را در دست گرفته بودیم و داشتیم آتش را مهار می‌کردیم، هنوز باورم نمی‌شد جنگ آغاز شده.

با دیدن آتش بی‌اختیار وارد جمعیت هول و نگران شدم و یکی از «فایرهواس»‌ها (شیلنگ‌های آتش‌نشانی) را گرفتم و از یک سمت شروع کردم به آب پاشیدن. چشم و گوشم وظایف‌شان را قاتی کرده بودند. آن‌که باید می‌شنید می‌دید و برعکس. بشکه‌های دربسته‌ی قیر یکی‌یکی به‌علت حجم گازی که داخل‌شان جمع شده بود، می‌ترکیدند و صدای مهیب انفجارشان از جا می‌پراندمان. از یک طرف با هیجانی همراه با ترسی غریب به سمت آتش هجوم می‌بردیم و از سوی دیگر هنگام نزدیک‌ شدن به آن، رویمان را غریزی برمی‌گرداندیم. حالتی از تعقیب و گریز بود که انگار خودت را به جان خودت انداخته بود. آتش هاله‌ی نامرئی داغی دور خودش کشیده بود. پیش‌رونده بود و با در آتش‌ کشیدن اجسام اطرافش برای خودش یار می‌خرید. وضعیت پیچیده‌ی اسفباری است جدال با آتش. مثل حمله ‌کردن گلوله به گوشت بدن یا قیچی و سنگ به کاغذ، که مغلوب‌ بودن در آن ناگزیر است. آتش گاهی مثل موجودی زنده با بدنی منعطف دورمان می‌زد و همه را محاصره می‌کرد، گاهی قطرات آب نرسیده به چندقدمی‌اش بخار می‌شدند. توی سرم بوی گوشت سوخته و مواد شیمیایی پیچیده بود. گوش‌های سرگشته‌مان بازیچه‌ی دست انفجارهای ممتدی شده بود که دشمن با خمپاره بر سطح شهر و واحدهای دیگر پالایشگاه آوار می‌کرد. آن‌جا بود که جنگ را باور ‌کردم.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.