شهریور ۱۳۹۷

روایتی از وَرزاجنگ در یكی از روستاهای گیلان

اسمش هست «گاوبازی گیلان» یا چنین چیزی. دو کانال و چند گروه دیگر هم هست به همین نام با یک پسوند یا پیشوند، یا با ترکیب دیگری از کلمات، مثلا «ورزاجنگ». مردم هر روستا عضو یک یا چندتا از آن‌ها هستند و خبر جنگ‌ها را از آن‌جا پی می‌گیرند.

خرداد ۱۳۹۷

چند قاب از خشونت طرفداران فوتبال

طرفداران دوآتشه‌ی دو تیم دن‌هاخ و آژاکس در سال ۱۹۸۸ به جان هم افتاده‌اند، دن‌هاخی‌ها بین تماشاچی‌های آژاکس بمب دستی که می‌اندازند و ماجرا شروع می‌شود؛ دعوای مفصلی که بیست‌وپنج زخمی داشته و داور بازی را نصفه‌کاره قطع کرده. در سال ۲۰۰۵ دوباره طرفداران دو تیم به جان هم می‌افتند و هنوز اگر در استادیومی کنار هم باشند احتمال همه‌چیز هست.

دی ۱۳۹۶

این روزها البته لابستر غذای شیک و لذیذی است و یکی دو پله مانده به جایگاه خاویار برسد. گوشت آن از اغلب ماهیان غنی‌تر و حیاتی‌تر است و در مقایسه با مزه‌ی دریایی افتضاحِ صدف‌ها و حلزون‌ها، طعم ترد و لطیف‌تری دارد. در فرهنگ عامه‌ی آمریکایی، لابستر غذایی دریایی است که به استیک پهلو می‌زند و اغلب سر منوی غذای اصلی بسیار گران رستوران‌های زنجیره‌ای قرار می‌گیرد.

مهر ۱۳۹۶

هفت قاب از زنان در جنگ

خانم کاظم‌زاده بیست‌وسه‌ساله بوده که جنگ شروع می‌شود و از همان روزهای اول داوطلب می‌شود از طرف روزنامه برای گرفتن گزارش و عکاسی به جبهه‌ی غرب برود. رفتن یک زن خبرنگار و عکاس خصوصا در آن روزهای کردستان اتفاق سهل و ساده‌ای نبوده است.

تیر ۱۳۹۶

سال‌ها بعد از نسل‌کشی رواندا

روایت تصویری این شماره قاب‌هایی از اهالی رواندا است در حال گوش دادن به این برنامه‌ی رادیویی. چهره‌ها با شنیدن کلمه‌ها تغییر می‌کند. چین می‌افتد، اخم می‌کند، می‌خندد، تعجب می‌کند و خیره می‌ماند.

خرداد ۱۳۹۶

روايتی از محبوس شدن معدنچيان شيليايی

هکتور توبار، روزنامه‌نگار برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر، قصه‌ی این روزها را جمع کرده و روايت مفصلی درباره‌ی زندگی شصت‌ونه‌روزه‌ی مردانی نوشته که فکر می‌کردند معدن تابوت آنها خواهد شد. کسانی که تمام آن روزها بارها خودشان را مردگانی در دل زمین تصور کردند اما با شنیدن صداهای غرش زمینی که آنها را بلعیده بود، با ته‌ماندهی امید به دیدن دوباره‌ی آسمان خودشان را زنده نگه داشتند.

اسفند ۱۳۹۵ و فروردین ۱۳۹۶

روايتی از آتش‌سوزی پالايشگاه نفت آبادان در مهر ۵۹»

آن روز هم در دلم ولوله‌ای بود. تا رسیدم شستم خبردار شد که پالایشگاه را دوباره هدف گرفته‌اند و این بار با تیراندازی، آتش‌سوزی شده است. فاصله‌ی پالایشگاه تا مقر بعثی‌ها به اندازه‌ی عرض یک خیابان چهارصدمتری بود. خیلی راحت می‌توانستیم ببینیم‌شان. دوچرخه را رها کردم و دویدم. دود غلیظی آسمان پالایشگاه را گرفته بود و هرچه بیشتر نزدیک می‌شدم، سرفه و سوزش چشمم بیشتر می‌شد.

بهمن ۱۳۹۵

خيابان‌ها پر بود از آدم، همه‌جور آدم، كوچك و بزرگ با تفكرات و تمايلات و طبقات گوناگون با هدفى مشترك؛ انقلاب. در آن روزهاى پرتلاطم براى گرفتن نبض انقلاب از مسير بهارستان در نزديكى خانه‌ي پدرى، خودم را به ميدان ژاله و ميدان فوزيه و فردوسى و در ادامه به دانشگاه تهران مى‌رساندم و از آن‌جا با سيل جمعيت تا ميدان آزادى همراه مى‌شدم.

مهر ۱۳۹۵

لارا گیج شده بود. چرا خورخه خودش را شخصِ دیگری جا می‌زد؟ فکر کرد شاید دلش نمی‌خواهد کسی بفهمد که شغل دیگری دارد، آن هم این‌مدلی، با پیشبند خونی و کلاه سفید. جنت اصرار داشت که لارا اشتباه می‌کند اما لارا قانع نمی‌شد. پذیرفتن این‌که خورخه دارد نقش کس دیگری را بازی می‌کند برایش راحت‌تر از این بود که قبول کند ممکن است دو نفر این‌قدر شبیه هم باشند.

مرداد ۱۳۹۵

چند قاب از شطرنج‌بازان كوچك

یک تقسیم‌بندی كلي که به‌قطع شطرنج جزو آن نیست. نه در آن خبری از سرعت است نه برآمده شدن عضلات. همه‌چيز در سكون است و همين از بيرون شطرنج را براي خيلي‌ها خسته‌کننده‌ترین ورزش جهان مي‌كند. ورزشي كه استاديوم و تماشاچي ندارد.