یک اتفاق

روايتی از محبوس شدن معدنچيان شيليايی

«کار در معدن یک واقعیت تلخ دارد؛ ممکن است زنده زیر زمین دفن شوی و از گرسنگی بمیری و جنازه‌ات هرگز پيدا نشود.» این گفته‌ی يکی از سی‌وسه معدنچی نجات‌یافته از معدن سن‌خوزه است. معدنی که در آگوست ۲۰۱۰ در شیلی فرو ریخت و سی‌وسه معدنچی را به‌مدت شصت‌ونه روز زیر هزارها تن سنگ محبوس کرد.
فرقی نمی‌کند معدن کجای دنیا باشد. تصویر همان تصویر است. مردانی با تنهای ورزیده که زمین را برای به دست آوردن غنیمت می‌تراشند و پیش می‌روند. مردانی که هر روز با زمین می‌جنگند و خطر هر لحظه مغلوب شدن را می‌پذیرند. قصه‌ی زندگی و نجات معدنچیان شیلیایی یکی از تکان‌دهنده‌ترین قصه‌های معدنچیان در دنیا است.
هکتور توبار، روزنامه‌نگار برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر، قصه‌ی این روزها را جمع کرده و روايت مفصلی درباره‌ی زندگی شصت‌ونه‌روزه‌ی مردانی نوشته که فکر می‌کردند معدن تابوت آنها خواهد شد. کسانی که تمام آن روزها بارها خودشان را مردگانی در دل زمین تصور کردند اما با شنیدن صداهای غرش زمینی که آنها را بلعیده بود، با ته‌ماندهی امید به دیدن دوباره‌ی آسمان خودشان را زنده نگه داشتند.

معدن سن‌خوزه درون كوهی گرد، سنگی و خالی از زندگی در صحرای آتاکامای شیلی است. در دل این صحرا معدنچیان تنها موجودات زنده‌ای هستند که به چشم می‌خورند. سوار کامیون و اتوبوس در کوهی سرشار از طلا، مس و آهن حرکت می‌کنند. مواد معدنی درون کوه کارگران را از گوشه و کنار شیلی به آتاکاما کشانده است. این مردان در ازای دستمزدی خوب، با احتمال مرگ دست و پنجه نرم می‌كنند. آنها حداقل هزارودویست دلار در ماه درآمد دارند ـ سه برابر حداقل مزد در کشور شیلی و در دوره‌های هفت‌روزه، با شیفت‌هایی دوازده‌ساعته معدن را بی‌وقفه فعال نگه می‌دارند.

در سومين شب آگوست ۲۰۱۰ در ایستگاه اتوبوس شهر کوپیاپو، شهری در نزدیکی معدن، مردان از راه رسيده کیف‌هایشان را برمی‌دارند و مسیری کوتاه را تاکسی می‌گیرند تا به اتاق‌های اسکانشان برای هفت شب آینده برسند. صبح روز بعد با اتوبوس به سمت مرکز صحرا راه می‌افتند و بالاخره به حصارهای شرکت و معدن سن‌خوزه می‌رسند. روی کوهپایه ساختمان‌هایی ظاهر می‌شوند؛ اتاق‌های اداری، رختکن و حمام، کافی‌شاپ ـ سازه‌هایی پوسیده از چوب و فولاد و حلبی.

عمق معدن سن‌خوزه تقریبا با ارتفاع بلندترین ساختمان روی زمین یکی است. برای حرکت با اتومبیل از سطح زمین به پایین‌ترین بخش معدن باید مسیری تقریبا شش‌کیلومتری را طی کرد. از سال ۱۸۸۹ مردانی در زیر اين زمین مشغول تراشیدن طلا و مس بوده‌اند و معدن مثل شهری در دل یک کوه یخ بزرگ و بزرگتر شده. با مواد منفجره و ماشین‌های صنعتی در دل کوه جاده‌هایی حفر شد که به فضاهای درونی‌تر می‌رسید. راه‌هایی به خندق‌ها و دره‌های دست‌ساخت بشر. این شهر آب‌وهوای خاص خودش را داشت و دمایش بالا و پایین می‌رفت و در ساعت‌های مختلف نسیمی هم در آن جریان پیدا می‌کرد. خیابان‌های فرعی درون معدن قوانین و تابلوهای راهنمایی و رانندگی داشتند. جاده‌ی مرکزی‌ای که همه‌ی این راه‌ها را به سطح زمین وصل می‌کرد رمپ نام داشت.

در اولین ساعت‌های صبح پنج آگوست، ششصد متر زیر زمین، کارگران شیفت شب داشتند به کار خود پایان می‌دادند. مردانی پوشیده از دوده و غرق در عرق، در یکی از حفره‌های معدن جمع شدند و منتظر کامیونی ماندند که آنها را در مسیری چهل‌دقیقه‌ای به سطح زمین می‌برد. آنها در طول شیفت غرش ناله‌مانندی از دوردست‌ها شنیده بودند.مردان به هم گفته بودند: «معدن زیاد ناله می‌کند» ولی خبری از نگرانی نبود. این غرش‌ها همیشه آرام می‌گرفتند و کوه باز هم به آرامش و ثبات خود بازمی‌گشت.

ورودی معدن سن‌خوزه پنج متر عرض و پنج متر ارتفاع داشت و لبه‌های رو به بیرونش مثل دندان‌هایی سنگی بودند. درون معدن، سطح دریا نقطه‌ی مرجع بود. ورودی در سطح ۸۰۰ قرار داشت، یعنی هشتصد متر بالاتر از سطح دریا. رمپ در مسیری رفت‌وبرگشتی در کوه پایین می‌رفت. مردان سوار کامیون‌ها، لودرها، وانت‌ها و دیگر دستگاه‌های سنگین، از سطح۲۰۰، که هنوز مواد معدنی برای حفر کردن داشت، می‌گذشتند و پایین می‌رفتند و در راهروهایی که از رمپ به رگ‌وریشه‌ی سنگ‌های معدنی می‌رسید کار می‌کردند.

دو نفر در سطح۴۰، هفتصدوشصت متر پایینتر از سطح زمین مشغول کار و پر کردن یک کامیون با مواد معدنی حاصل از انفجارهای جدید بودند.گروهی دیگر در سطح ۶۰ مشغول مستحکم‌سازی راهرویی بودند که ماه پیش در آن مردی دچار نقص عضو شده بود. چند نفر از مردان مشغول استراحت در جان‌پناه یا در نزدیکی آن بودند؛ اتاقی تقریبا هم‌اندازه‌ی یک کلاس درس که در سطح ۹۰ از دل سنگ کنده شده بود. جان‌پناه، که دری فولادی داشت، قرار بود در مواقع اضطراری پناهگاه معدنچیان باشد ولی به‌عنوان اتاق استراحت هم کاربرد داشت؛ هوای تازه از سطح زمین به این اتاق پمپاژ می‌شد و فرصت می‌داد تا معدنچیان برای مدتی کوتاه از رطوبت معدن، که گاهی به ۹۸ درصد می‌رسید، و گرمای دل زمین، که امكان داشت تا ۴۰ درجه بالا رود، نجات پیدا کنند. آگیلار، بوستوس و دو مکانیک دیگر از شدت گرمایی که از دل زمین بیرون می‌زد به کارگاهی در سطح ۱۵۰ پناه برده بودند؛ به راهرویی در نزدیکی شکاف درونی کوه که به چاله معروف است. هوا درون چاله جریان داشت و نسیمی بسیار مختصر از چاله به کارگاه آنها می‌رسید.

حدود ساعت یک بعدازظهر، راننده‌ی پنجاه‌ودوساله به اسم لوبوس از سطح زمین راه افتاد. کنارش گالگیوس نشسته بود و داشتند می‌رفتند معدنچیان را برای ناهار سوار کامیون نفربر خود کنند و به سطح بیاورند. گالگیوس كه در پنجاه‌وشش‌سالگی یکی از مسن‌ترین مردان معدن بود، از مدتی پیش شکایت‌هایش در مورد مسائل ایمنی و مشکلات متعدد معدن را به مدیران می‌رساند. دولت شیلی در سال ۲۰۰۷ و بعد از آنکه انفجاری در معدن باعث مرگ دستیار یک زمین‌شناس شد دستور داد معدن سن‌خوزه تعطیل شود. بعد از اینکه صاحبان معدن به دولت اطمینان دادند که قدم‌هایی برای بهبود ایمنی برخواهند داشت، معدن دوباره باز شد؛ قدم‌هایی مثل نصب سیستم‌هایی برای نظارت لحظه‌به‌لحظه بر حرکت سنگ‌های درون کوه؛ قدم‌هایی که بسیاری از آنها هرگز کامل اجرا نشدند.

چراغ‌های کامیون نفربری که لوبوس پشتش نشسته بود کار نمی‌کرد. در مسیرش به پایین از چراغ‌های مه‌شکن کامیون استفاده کرد. نور با آن ارتفاع کمش، تونل خاکستری و پرپیچ‌وخم را روشن می‌کرد. ناگهان جلوی شیشه‌ی کامیون ردی سفید از راست به چپ گذشت.

گالگیوس گفت: «دیدیش؟ پروانه بود.»

لوبوس جواب داد: «نه. پروانه نبود. یه سنگ سفید بود.»

لوبوس بعدها گفت که خبر ريزش معدن به شکل صدای غرش به معدنچیان رسیده است؛ انگار برجی پشت سرشان فرو بریزد. ساختار عظیم و تصادفی معماری معدن که در طول یک قرن به شکل بداهه شکل گرفته بود، سست شده بود و داشت لایه‌لايه در معدن فرو می‌ریخت و در مسیرش بخش‌هایی از رمپ را نابود می‌کرد و با فرو ریختن کوه واکنشی زنجیره‌ای را شروع می‌کرد. سنگ‌ها و مواد معدنی به پایین کشیده می‌شدند و به سنگ‌های دیگر می‌خوردند و باعث می‌شدند بخش‌های باقیمانده‌ی معدن به شکلی ترسناك به لرزه بیفتند.

در کارگاه سطح ۱۵۰، بوستوس که چهل‌ساله بود و چند ماه پیش از زلزله و سونامی شهرش جان سالم به در برده بود به‌سرعت پرید زیر یک لودر و اطرافش سنگ‌هایی به‌اندازه‌ی پرتقال به زمین سقوط کردند. ریچارد ویاروئل بیست‌وشش‌ساله که همسرش شش‌ماهه باردار اولین فرزندشان بود هم همین کار را کرد. آگیلار به یک لوله‌ی آب چنگ زد. بعد انفجار دومی از سمتی دیگر کارگاه را لرزاند و سنگهای بیشتری فرو ریخت. وقتی بالاخره صدای فرو ریختن آرام گرفت، یکی از ماشین‌هایی که نزدیک لبه‌ی چاله بود نیمی‌اش زیر سنگ دفن شده بود.

موج انفجار همینطور پایین رفت و از کنار گروهی از کارگران در سطح ۱۰۵ گذشت. همان موقع که موج داشت به سطح ۱۰۰ می‌رسید الکس وگا منتظر کامیون نفربر بود و داشت با ادیسون پینا، مکانیکی سی‌و‌چهارساله، گپ می‌زد. صدایی فریاد زد: «معدن داره صاف میشه!» چند دقیقه بعد بادی وزید و بعد ابری از خاک از تونل‌های بخش‌های متروک معدن به سمت رمپ آمد. ابر از رمپ گذشت و مردانی را که داشتند به سمت جان‌پناه میدویدند زیر طوفانی از خاک و سنگ گرفت.

حدود سه متر پایین‌تر، ساموئل آوالوس، مردی چهل‌وسه‌ساله با سه فرزند، در کنار گروهی از معدنچیان در نزدیکی جان‌پناه منتظر کامیون نفربر بود. جان‌پناه کاشی‌هایی سفید، دیوارهایی سیمانی و دری فولادی داشت. آوالوس سرهمی‌های خیس عرقش را درآورده بود، چلانده بود و روی یک لوله‌ی آب انداخته بود تا خشک شوند. وقتی صدای رعد را شنید داشت آنها را دوباره تنش می‌کرد.

زامورای سی‌وسه‌ساله روی سنگی تراشیده‌شده به شکل نیمکت نشسته بود و داشت سیگار می‌کشید. بعدها این لحظه را به‌عنوان لحظه‌ی رضایت و برادری به خاطر می‌آورد. مردان معدن همدیگر را «بچه‌ها» صدا می‌کردند و زامورا کار کردن کنار آنها در معدن را دوست داشت؛ جایی که بچه‌ها با همدیگر به شکلی برابر برخورد می‌کردند و «هیچکس برتر از دیگران نبود».

اولین انفجار زامورا را از روی نیمکت انداخته بود و در بزرگ آهنی را باز کرده بود. در دقایق بعد وگا، پينا و چندین مرد دیگر به درون جان‌پناه دویدند و به آوالوس، زامورا و معدنچیان دیگر پیوستند. خیلی زود بیست‌وچند مرد درون اتاق کنار هم جا گرفته بودند. کوه داشت فرو می‌ریخت.

اورزوا، با کلاه ایمنی سفیدِ مدیر شیفت بر سر، در سطح ۹۰ بود که صدای اولین انفجار را شنید. سپولودا که همان نزدیکی پشت یک لودر نشسته بود ماشین را متوقف کرد، داشت گوشی‌های محافظش را درمی‌آورد که فشار هوای موج انفجار به او رسید و گوش‌هایش گرفت. فلورنسینو آوالوس، سرکارگر شیفت، سوار وانتی رسید و اعلام کرد که معدن دارد فرو می‌ریزد. اورزوا و سپولودا پریدند پشت وانت و هر سه به سمت جان‌پناه حرکت کردند.

سی متر پایینتر، در سطح ۶۰، کارلوس مامانی، مهاجری بیست‌وچهارساله از بولیوی، داشت روی لودری کار می‌کرد. این اولین روز کار او در معدن بود: همان روز صبح در آخرین مرحله‌ی آزمون کار با لودر در زیر زمین قبول شده بود. گروهی چهارنفره با او کار می‌کردند که باریوس پنجاه‌ساله و سگوویای چهل‌وهشت‌ساله جزو آن بودند. آنها داشتند میله‌های آهنی دومتری را در سنگ فرو می‌کردند تا پایه‌ی شبکه‌ی فولادی محافظی باشد که باید جلوی سقوط تخته سنگ‌های کوه روی کارگران را بگیرد. یک ماه پیش در همین نقطه، یک تخته‌سنگ سه‌تنی روی یک معدنچی افتاده بود و مجبور شده بودند پای چپش را قطع کنند.

در کابین لودر مامانی متوجه ابری شد که دور ماشین داشت شکل می‌گرفت و معدنچیان در اطرافش اشاره می‌کردند که از تونل خارج شود. او منتظر هررا، راننده‌ای بیست‌وهفت‌ساله، ماند تا او هم داخل کابین شود. وقتی هررا در را باز کرد مامانی می‌توانست لب‌های آدم‌ها را ببیند که تکان می‌خورند ولی کلمه‌ای را تشخیص نمی‌داد. یکی از کارگرها شروع کرد چراغ‌قوه‌اش را دایره‌وار تکان دادن؛ نشانه‌ای به این معنا که «معدن را تخلیه کن. همین الان خارج شو».
ماریو گومز در سطح ۴۴، حدود ۸۳۰ متر پایین‌تر از سطح زمین، احساس کرد هوا به صورتش خورده است. به‌نظرش عجیب آمد چون پنجره‌های اتاق کامیون بسته بودند. بعد فشار شدیدی بین گوش‌هایش حس کرد؛ انگار جمجمه‌اش بادکنکی باشد که دارد باد می‌شود. موتور کامیون از حرکت ایستاد. بعد از چند ثانیه دوباره، خودبه‌خود، به راه افتاد. گومز شروع کرد به راندن به سمت سطح زمین ولی تونل پر از خاک شده بود. وقتی پنجره را پایین داد صدایی کرکننده به سمتش هجوم آورد: غرش انفجارهایی همزمان، صدای شکستن سنگ. دیوارهای سنگی اطرافش انگار داشتند شکاف می‌خوردند و به‌نظر می‌رسید ممکن است هر لحظه از هم باز شوند.

در لحظه‌های سکوت میان انفجارها مردانی که در جان‌پناه بودند دوباره تلاش کردند پیاده فرار کنند ولی کوه تبدیل شده بود به توده‌ای پرضربان و قلوه‌سنگ‌هایی از سیاهی بیرون می‌آمدند و فرو می‌افتادند. یکی از معدنچیان می‌گفت مثل این بود که داشتند روی پلی معلق در باد می‌دویدند. اورزوا، مدیر شیفت، همراه فلورنسی آوالوس و سپولودا با وانت رسیدند و موجی دیگر را دیدند که الکس وگا، ریزنقش‌ترین معدنچی را از جای خود بلند کرد. موج انفجار زامورا را به دیوار رمپ کوبید و چند تا از دندان‌هایش را شکاند.

مردان پریدند روی کفی وانت و فریاد زدند: «برو برو برو. از اینجا برو بیرون.» وانت كه یک تویوتا هايلوكس بود زیر وزن معدنچیان لمبر زد. مامانی روی سپر عقب ایستاد و دستانش را دور پای دیگران حلقه کرد. غبار غلیظ‌تر از آن شده بود که بشود چیزی دید. سپولودا پیاده شد و با چراغ‌قوه‌اش به راه افتاد و راننده را راهنمایی کرد. آنها بوستوس، آگیلار و دو مکانیک دیگری را که در کارگاه سطح ۱۵۰ بودند دیدند و به هم پیوستند. به کامیون نفربری رسیدند که گالگیوس و يكي از معدنچی‌ها زیرش پناه گرفته بودند و از همه به محل ریزش معدن نزدیک‌تر بود. سپولودا نور چراغ‌قوه را بر صورت‌هایشان انداخت و چهره‌ی خون‌آلود ترس از مرگ را دید.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.

*‌‌‌‌ این ناداستان گزيده‌ای است از متني با عنوان Sixty-Nine Days كه ۷ جولای ۲۰۱۴ در نشریه‌ی نیویورکر منتشر شده است.