یک اتفاق

سال‌ها بعد از نسل‌کشی رواندا

بیست‌وسه سال پیش رواندا بیشتر از هفت میلیون جمعیت داشت و دو قوم اصلی: هوتوها و توتسی‌ها. با اینکه هوتوها اکثریت بودند و توتسی‌ها در اقلیت، دو گروه بسیار به هم شبیه بودند. در یک منطقه زندگی می‌کردند، به یک زبان صحبت میکردند و آداب و رسومشان یکی بود. تا اینکه در اوایل دهه‌ی ۹۰ سلسله اتفاق‌هایی بین این دو گروه اختلاف انداخت و بحران از همین نقطه آغاز شد؛ تندروهای قوم هوتو تصمیم به نابودی توتسی‌ها گرفتند. کمپین‌های رادیویی راه افتاد و مردم به جنگ با توتسی‌ها تشویق شدند. تنها در طی صد روز نزدیک به یک میلیون نفر از جمعیت رواندا کم شد. هوتوهای تندرو توتسی‌ها و هوتوهای میانه‌رو را کشتند؛ یک نسل‌کشی تمام‌عیار.

بعد از این نسل‌کشی کانال رادیویی که عامل اصلی نفرت‌پراکنی بود تعطیل شد و بانیانش دستگیر و زندانی شدند. فعالیت هر نوع کانال خصوصی در رواندا تا ده سال ممنوع شد. با این حال خاطره‌ی نسل‌کشی هیچ‌وقت از ذهن‌ها پاک نشد. از ذهن هزاران بچه‌ای که والدینشان را از دست دادند و زن‌هایی که بچه‌های متجاوزانشان را به دنیا آوردند. خاطره‌ای که باعث شده بیش از یک‌چهارم مردم رواندا همچنان درگیر استرس مزمن باشند.

بعد از گذشت این‌همه سال هنوز هم رادیو رسانه‌ی اصلی مردم رواندا است. حالا روی همان فرکانسی که سال ۱۹۹۴ مردم را به متنفر بودن از توتسی‌ها تشویق میکرد برنامه‌ای رادیویی، پیام صلح و آشتی پخش می‌کند. هر هفته در ساعتی مشخص میلیون‌ها رواندایی پیچ رادیوهایشان را باز می‌کنند تا داستان بشنوند. داستان‌هایی پر از دسیسه و دروغ و آدم‌های بدذات که آخرِ همه‌شان بی‌بروبرگرد به خوبی و خوشی تمام می‌شود. همه‌ی ناکام‌ها به عشقشان می‌رسند و همه‌ی آدم‌های بد به سزای اعمالشان. داستان‌ها هر هفته مردم رواندا را سرگرم می‌کنند اما در لایه‌ای پنهانی هر بار سعی می‌کنند نشان بدهند خشونت از کجا بین آدم‌ها شکل می‌گیرد و ریشه می‌دواند و چطور می‌شود جلویش را گرفت.

روایت تصویری این شماره قاب‌هایی از اهالی رواندا است در حال گوش دادن به این برنامه‌ی رادیویی. چهره‌ها با شنیدن کلمه‌ها تغییر می‌کند. چین می‌افتد، اخم می‌کند، می‌خندد، تعجب می‌کند و خیره می‌ماند. داستان‌ها روی افسانه و خیال سوار می‌شوند تا راهی برای نفوذ به قلب رواندایی‌ها پیدا کنند بلكه مرزهای واقعیت کمی جابه‌جا شوند. با وجود پایان همیشه‌خوش داستان‌ها چهره‌های آدم‌ها توی عکس حالتی عجیب دارد. نمی‌شود فهمید کلمه‌هایی که روی امواج سر خورده و به ذهن و خیال شنوندگانش وارد شده در نهایت کجا می‌نشیند؟ کنار داغِ گذشته یا کنار امیدِ آینده.