نریمان شفیعی | ۱۳۹۶

یک تجربه

رشت‌ زیر باران

رشت به پایتخت نزدیک است. جزو اولین انتخاب‌ها برای سفر و به خاطر خیلی چیزها جزو محبوب‌ترین‌ها. شهرِ شب‌بیدار، شهر قرارومدارهای دوستانه و خوش‌گذرانی‌های سرخوشانه. اما هیچ‌کدام از این‌ها رشت نیست تا وقتی باران را از آن گرفته باشیم. قطره‌های پرشوری که وقتی می‌بارند خنکی و سیالیت و بی‌شکلی‌شان را به تو می‌دهند. خصوصا آن‌که از دنیای دیر و دوری آمده باشی و این دانه‌های نمناک حیرت‌زده‌ات کنند. ‌آن‌وقت می‌توانی جوری ببینی‌شان که بقیه‌ی مردم شهر نمی‌بینند. مثل نسخه‌ی دست‌نویسی قدیمی، گوشه‌ی کتابخانه، که آن‌قدر جلوی چشم بوده درست خوانده نشده. اولین مواجهه‌ها به همین خاطر همیشه ناب‌اند. بی‌تکرار و ماندنی‌. بدون هیچ دخل و تصرفی و پیش‌زمینه‌ای وقوع می‌یابند و بی‌آن‌که بخواهی در جانت نفوذ می‌کنند. در متنی که می‌خوانید مهراوه فردوسی که اهل کرمان است از اولین مواجهه‌اش با رشت تمام بارانی می‌گوید. روایت یک کویری از کشف باران. قصه‌ی حیرت و شعف.

اولین باری که به رشت سفر کردم، صداها را نمی‌شنیدم. سندروم گوش میانی یا به قول دوستانم اشکال در تنظیم ارتفاع گوش کار دستم داده بود. نامش هرچه بود، در ارتفاعات قزوین دچارم کرد و تا خود رشت صدای خوردن قطرات باران به شیشه و سقف اتوبوس حکم پتک بر سرم داشت. برای همین فکر می‌کردم رشت جایی است در ارتفاعات و قرار است خیسی تا ته جانم رخنه کند. منِ کویری‌ که خورشید برایم حرف اول و آخر را می‌زند، مثل راه گم‌کرده‌ای شده بودم که وسط کوه قطب‌نمایش را توی دره انداخته باشد. دچار غم غربت شده بودم. همان حالی که توی رشت به آن می‌گویند تاسیان. آسمان خاکستری یکدست با سایه‌هایی از طوسی پررنگ به زمین نزدیک‌تر شده بود و روی سرم سنگینی می‌کرد و انگار در نقطه‌ای در بی‌نهایت – جایی که خورشید به آن‌جا تبعید شده بود- زمین را قطع می‌کرد.

من در شهری که بعدها به این نتیجه رسیدم سخاوتمندانه‌ بخشی از کویر لوت را توی دلش جا داده بود زندگی می‌کردم و باران برایم اسطوره‌ای بود که از دل روایت‌های دیرآشنای معلم باذوق‌مان بیرون ‌آمده بود. اسطوره‌‌ای هیجان‌انگیز. سر کلاس تصور می‌کردم باران پدیده‌‌ای طبیعی است مثل سیل یا کولاک یا زمین‌لرزه که هر چندوقت یک‌بار سروکله‌اش پیدا می‌شود و زود می‌رود. بعدها که بزرگ‌تر شدم فهمیدم چنین اسطوره‌هایی محصول تمنای آدم‌اند. هم شورانگیزند و هم ترسناک و با قصه‌های پایان‌خوش‌ در یک چیز مشترک‌اند: در بیدار کردن حسی در ما. در جلب توجه ما به تکه‌هایی از طبیعت. به دریاها، رودها و به منبع لایتناهی آب‌ها: باران. این قطره‌های ریز بی‌انتهایی که معلوم نیست از کدام لایه‌، از دل کدام ابر و دقیقا از کجای آسمان بر سر ما فرود می‌آیند. همان‌وقت‌ها فهمیدم نصیب من و هم‌شهری‌هایم از این قطره‌ها کم و یکی از شهرهای آن بالا، حداقل در بخشی از سال، حسابی زیاد است: رشت. شهر باران.


پیرزن سرش را تکیه داده بود به پنجره‌ی اتوبوس. رگ‌های دستش کبود بود و یکی در میان ورم‌کرده و مثل نبض می‌زد. آمده بود از زیر تن داغ خورشید خودش را زیر تنها سایه‌بان ترمینال آرژانتین جا داده بود. دو تا مشمای بزرگ به دست داشت. فرز بود و تندی صندلی کنار پنجره را صاحب شد و اتوبوس حرکت کرده نکرده خوابش برد. اتوبوس تکان خورد یا من با تلفن بلند حرف زدم که دیدم با چشم‌های خیس به من خیره شده. با لهجه‌ی شیرینش که انگار همه‌ی الف‌ها را مثل قامت خودش خم و مایل به زیر ادا می‌کرد پرسید کجاییم. جوابش را دادم و دست‌هایش را چند بار به هم مالید. پوستش مرطوب و کم‌رنگ بود. آمده بود برای مغازه‌ی دخترش از سرای امیرکبیر ۱۵خرداد پارچه و جوراب بخرد و سر راه هرچه دلال داشته کنار رستوران مسلم نرسیده به بازار زرگرها فروخته بود. گفت باران امسال خوب نبارید. خالواش‌ها ترد نشدند و هنوز سوالم تمام‌نشده ادامه داد:‌ «اوجی، سرسم، گیشنیز، جعفری…تی بلا‌می‌سر.» آن‌قدر تند و پشت سر هم گفت که حتی فرصت نکردم سبزی‌های دلال را به خاطر بسپارم. هنوز مانده به رشت، انگشت اشاره‌اش را به یک ورودی سبز گرفت که نتوانستم درست ببینم و رد شدیم. گفت:‌ «روستای حلیمه جان.» و آی روستا را اَ تلفظ کرد. انگار دندان‌های بالا و پایینش در فاصله‌ی کوتاهی به هم گیر کند و دهانش بیش از آن باز نشود. گفت: «عروس است. عروس. اَن آب دو رنگه. سبزه صبحه. باد ‌زَنه جلبکانه بُره آبی به.» (عروسه. عروس. آبش دو رنگه. صبح سبزه. باد که می‌زنه جلبک‌ها رو می‌بره آبی می‌شه.) از حلیمه جان باران شروع شد. یاد مادربزرگم افتادم که می‌گفت «بارون بچسب برو آسمون». تعریف می‌کرد از روزگاری که باران‌ها مثل حالا بی‌برکت نبودند. در این اصطلاح استعاره‌ای بود که ذهن کودکانه‌ام را غلغلک می‌داد. باران مثل طناب. باران مثل ریسمان. باران شبیه به درخت لوبیای سحرآمیز. کافی بود یکی از قطراتش را بگیری و وصل شوی به بلندترین طناب دنیا و تا آن بالا بروی. حتما جای قشنگی است آن‌جا که این قطره‌های آبکی درخشان را تولید می‌کند. شاید پر از حلزون هم باشد و یک اتاق که مخصوص رنگین‌کمان‌هاست. فکر می‌کردم رشت باید پر از آقای زون باشد. همان حلزونی که اولین بار سروکله‌اش بعد از باران پیدا شد و حیاط خیس خونه‌ی مادربزرگه را پر از شعف کرد. دستم را روی بخار شیشه کشیدم. دستش را روی دست‌های ذوق‌زده‌ام گذاشت: «آب بعضی وَختان جوع داره.» (آب بعضی وقت‌ها سیرمونی نداره.) دنباله‌ی حرفش را نگرفت. تقریبا به رشت رسیده‌ بودیم که گفت: «ای وَختی سفدرود از رشت رد بوستی اما الان خو رای کج بُوگوده.» (یه وقتی سفیدرود از رشت رد می‌شد اما الان راهش رو کج کرده.) کمی فکر کرد. «گیشه دَمرده انگار امارِ نفرین بوگوده. عروس ناکام.» (عروس مرده انگار ما رو نفرین کرده. عروس ناکام.) پیرزن این‌ها را که گفت روبه‌روی یکی از ماشین‌های نرسیده به پایانه‌ی رشت پیاده شد و با همان دو مشمای بزرگ عرض خیابان را در چشم به هم زدنی طی کرد. رشت در نظرم با یک سفیدی معلق روی آب مجسم شد.

بدون راهنما شروع کردم به قدم زدن در اولین کوچه‌ای که مرا به خیابان می‌رساند. راه را بلد نبودم اما همین شهر را شگفت‌انگیز می‌کند. حالتی از بی‌خبری است که اتفاقا دلچسب است. اما در جایی که بعدها فهمیدم اسمش صیقلان است درست در نقطه‌ای که دو سه مرد کوتاه‌قامت روی صندلی‌های چوبی پایه‌بلند نشسته بودند و داشتند دو به دو تخته بازی می‌کردند فهمیدم خودم را گم کرده‌ام. گم کردن در شهر با گم شدن‌ توفیر دارد. این یکی از روی عمد است. هیجان دارد و اسامی کوچه‌ها و خیابان‌ها، عابران، علامت‌ها و حتی کیوسک‌ها با تو مهربان‌اند. شهر پذیراست و مثل یارِ مقابل توی یک بازی چهارنفره، با آن‌که دستت را نمی‌داند، اما برایت برگِ موافق می‌اندازد. آن شب، زیر شلاق باران، وسط خیابانی محلی که به سبزه‌میدان می‌رسید، مردی که بساط غذا راه انداخته بود و با هیجان واویشکاهایش را هم می‌زد و از پشت شیشه‌ی عرق‌‌کرده‌ی بساطِ سرپایی‌اش مرا می‌پایید یار مقابل نادیده‌ام شد: «غریبه ‌ایدی شوما دختر جان؟» (غریبه‌ای شما دختر جان؟) و یکی از جگرهای به سیخ‌کشیده‌اش را تعارفم کرد. سعی می‌کرد تا آن‌جا که می‌تواند فارسی حرف بزند. به خودم که آمدم نشسته‌ بودم روی تخته‌ی مرطوب کنار جوب و داشتم چنجه‌ها را لای نان می‌پیچیدم و برایش حرف می‌زدم و او واقعا گوش می‌داد. کم‌کم دور میدان پر شد از گاری‌های بزرگ چوبی با چراغ‌هایی که شبیه فانوس بودند و بوی گوشت کبابی تازه میدان را برداشت. مردم در آیین‌هایی دسته‌جمعی از گوشه و کنار تمام راه‌های باریک و تاریکی که من وقت گم شدن فکر می‌کردم در آن‌ها تنها گیر افتاده‌ام بیرون زدند؛ انگار بخش دوم زندگی‌شان را آغاز کرده باشند. ریز و درشت به خیابان‌ها ریختند و نمایش باشکوهی از همهمه و قهقهه و زمزمه راه انداختند. نمایشی با دیالوگ‌های فی‌البداهه که تو را مجاب می‌کرد روی صحنه بیایی. زیر طاق آسمانی که خنکی مطبوعی را به‌آرامی روی پوستت می‌ریخت. خوبی رشت این است که زندگی بیشتر اوقات در فریبنده‌ترین شکلش کنارت قدم می‌زند. دست می‌گذارد توی دستت و دانه‌های ریز آبکیِ آسمانی ماموریت پیدا می‌کنند به شانه‌ات بزنند و بگویند: «هی رفیق، حواس‌مان بهت هست.» اولین تصویرم از رشت هاله‌ی شفاف نورانی و مرطوبی بود که دکه‌ی کوچک چای‌فروشی سبزه‌میدان را دور زد و کنار اولین چایی لیوانی شیشه‌ای با نعلبکی‌های آبی گل‌دار نشست تا خستگی‌ام در رود و بعد یله شد کنار پیرمرد چترساز گوشه‌ی خیابان که تا همین چند دقیقه پیشش نبود و با اولین قطره‌ی باران، درست در جایی که نمایش به اوج خود می‌رسید، یکهو ظاهر شد. انگار از ازل این‌جا بوده و ما نمی‌دیدمش.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.