«معمولا نمیدانند باید چی صدایمان بزنند. بعضیها بهخاطر روپوش سفیدمان خانم یا آقای دکتر صدایمان میکنند و بعضیها بهخاطر وسایل کارمان که بیشتر اسباببازی و کتاب است، روز معلم را بهمان تبریک میگویند. ما هیچکدام از اینها نیستیم. ما درمانگریم. سر و کارمان با تلفظ كلمات و واژهها است. مراجعان ما قبل از هر کسی پدرها و مادرهایند، اغلب نگران و این کار ما را سختتر میکند. بعضی از آنها هنوز صدای فرزندانشان را هم نشنیدهاند و ما گاهی باید هفتهها وقت و انرژی صرف کنیم تا یکی از همین کودکان با چشمهای پر از خواهش، بهزحمت و کجوکوله بگوید «ماما» و ته دلمان بلرزد.»
صدف صالحی مدتی است بهعنوان گفتار درمانگر در یک کلینیک درمانی کارآموزی میکند. متن زیر خاطراتی از مواجهه با مراجعین كودك یا حتی بزرگسالی است كه هرکدام برای درست ادا كردن یك جمله، ماهها و سالها تلاش میکنند. همین کلماتی که ما شاید خیلی راحت هدرشان میدهیم.
هفت سال است که تحت درمان است؛ یعنی از همان دوسالگی. تازه آمده پیش ما. همان جلسهی اول احساس میکنم با بقیهی بیماران مثل خودش فرق میکند. اسمش صدرا و نهساله است. پروندهاش را که ورق میزنم تشخیص میدهم آسپرگر (اختلالی عصبی که با مشکلات ارتباطی، رفتارهای وسواسیـکلیشهای و تفکر غیرعاطفی همراه است) دارد. از وضعیت تحصیلیاش میپرسم و معلوم میشود در ریاضی و جغرافیا بسیار ضعیف است. تصمیم میگیرم از همان تمرینهای کتاب درسیاش برای درمان استفاده کنم تا با یک تیر چند نشان بزنم. اولین تمرینی که سراغش میرویم یک مسئلهی ریاضی است که در آن باید تعداد مصرف روزانهی نان را در تعداد خانوار یک روستا ضرب کند و صدرا با اینکه هیچ مشکل ذهنی خاصی ندارد اما ناتوان در حل مسئله به من خیره شده. دوباره مسئله را برایش میخوانم. باز هم نمیتواند. چند ضرب ساده جلویش میگذارم. ضرب اعداد را درست و سریع انجام میدهد. نمیفهمم مشکل از کجا است. به کلماتی مثل روستا، خانواده، واحد اندازهگیری و مصرف روزانه و … که میرسم حواسش پرت میشود. تازه میفهمم چون معنای هیچكدام از کلمات مسئله را نمیداند، نمیتواند حلش کند. معنی کلمات را كه برایش توضیح میدهم، بهسرعت جواب صحیح را به دست میآورد. مسئلهی بعدی به دست آوردن محیط یک میدان برای جدولکشی است که معلوم میشود مشکلش در حل این مسئله هم ندانستن معنی کلمات جدول، محیط و میدان است. تازه میفهمم علت مشکلات ارتباطیاش، اختلال در درک و بیان واژگان است و هیچ اثری از مشکلات رفتاری واضحی که در بقیهی افراد آسپرگر وجود دارد در این بچه پیدا نمیشود. معانی و شکل ظاهری و ضمنی کلمات کتابهای درسی را برایش توضیح میدهم و خیلی زود پیشرفت میکند. به کلاس ششم که میرسد وضعیت تحصیلیاش خیلی بهتر شده و فقط در درک کنایههایی مثل «پشت سر کسی حرف زدن» و «مهماننواز بودن» و … مشکل دارد. برای فهماندن معنی کنایهها تا جایی که قابل اجرا باشند برایش نمایشی ترتیب میدهم و اگر نباشند، یاد میدهم چطور از طریق جملات قبل و بعد از آن، معنی کنایه یا ضربالمثل را حدس بزند و در حافظهاش نگه دارد. خیلی زود این تکنیک را هم یاد میگیرد و حتی گاهی موقع حرف زدنش با من از آن کنایهها استفاده میکند. سال بعد در آزمون ورودی یکی از بهترین مدارس تهران قبول میشود. من مطمئنم كه او به آسپرگر مبتلا نبود.
پسر بیستوششسالهای است که صدایش متناسب با سن بلوغ تغییر نکرده و همانطور بچگانه و ظریف مانده است. آرام و سربهزیر است و وقتی حرف میزند از خجالت سرخ میشود. گاهگاهی هم موقع حرف زدن زیرچشمی به اینور و آنور نگاه میکند تا ببیند واکنش دیگران چیست. برای درمان به چند متخصص مراجعه کرده و هرکدام پیشنهادات عجیبوغریبی دادهاند که فقط او را از مسیر واقعی درمان دور کردهاند. تجویزهایی غیرتخصصی و از سر بازکننده مثل: «سیگار بکش تا تارهای صوتیت ضخیم شه»، «هیچکس کامل نیست. برو و سعی کن با صدای نابالغت کنار بیای» و … میرود اما با مشکلش کنار نمیآید و خودش را در خانه زندانی میكند. بعد از چند ماه به بهانهی سرماخوردگی از خانه میکشندش بیرون و او را یکراست میبرند آسایشگاه و بعد هم با آمپول بیهوشی آنجا بستریاش میكنند. بعد از چند هفته رواندرمانی، علایم افسردگیاش بهبود پیدا میکند و این بار یکراست میآیند کلینیک ما. اینها را مادرش در حالی كه اشكش بند نمیآید برایمان تعریف میكند. جلسات درمانیاش را شروع میکنم. از آنجایی که حنجرهی افراد «فالستو وویس» متناسب با سنشان نیست، همان جلسهی اول تیروئیدش باید کمی پایین میرفت تا طول لولهی صوتیاش بلندتر شود و به بم شدن صدا کمک کند. دو سه جلسه که میگذرد، تمرینهایی را شروع میکنم تا به صدای بمی که با تاخیر هشتساله به دست آورده عادت کند. موقعیتهای مختلفی مثل فروشگاه، داروخانه و بانک را توی کلینیک برایش شبیهسازی میکنم تا راحتتر بتواند با این تغییر بزرگ کنار بیاید. به اتفاق همهی كاركنان کلینیک نمایش بازی میکنیم و هرکس نقشی به عهده میگیرد. آنقدر خوشحال است و در همین موقعیتهای شبیهسازیشده با افراد فرضی خوشوبش میكند كه حتی من هم بعضی موقعیتها را باور میكنم. بعد از جلسهی چهارم، با صدایی مردانه مرخص میشود. آنقدر شاد و هیجانزده است که یك لحظه از حرف زدن نمیایستد. بعد هم تلفن را برمیدارد و توی همان كلینیك سرضرب به چند نفر زنگ میزند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.