مهر ۱۳۹۶

خاطرات يک فروشنده‌ی لوازم‌‌التحرير

مغازه‌ی من درست در فاصله‌ی دو مدرسه‌ی دخترانه و پسرانه است و شلوغ‌ترین ساعت وقتی است که زنگ تعطیلی مدرسه را می‌زنند. بعد سروکله‌شان پیدا می‌شود. اگر با مادرشان باشند کارشان سخت است و باید راضی‌شان کنند. خودشان که باشند اما بدون تعارفات معمول می‌آیند تو و هرچیزی را که به چشم‌شان بیاید قیمت می‌کنند. این یعنی بیشتر از هرچیز با موجودات دوست‌داشتنی و عجیبی مثل بچه‌ها طرفم.

آذر ۱۳۹۴

اصلا آدم صبح نبود، از وقتی هم فهمیده بود اختراع لامپ کارِ انيشتن نیست، سگرمه‌هايش بيشتر رفته بود توی هم. گفت كه حاضر نیست عصر توي جشن عصا شرکت کند: «یک مشت آدم علاف دایره تنبک بزنن و به ریش ما که موقع راه رفتن لق می زنیم بخندن، من پامو تو این مسخره بازی ها نمی‌ذارم گفته باشم.»