فاطمه پارسا

یک شغل

خاطرات يک فروشنده‌ی لوازم‌‌التحرير

نرمی پاک‌کن، صدای تراشیدن یک مداد سیاه کوچک‌شده، طعم آب توی لیوان‌های تاشو، بوی کاغذ‌های نو و تانخورده‌ی کتاب‌های درسی، همه‌ی آن چیزی است که ما را به روزهای اول مدرسه پیوند می‌دهد. به ماه مهر؛ به مغازه‌های هیجان‌انگیزی که پر است از اسباب مدرسه. گاهی یک خودکار دورنگ لذت نوشتن دیکته را دو برابر می‌کند و یک ماژیک سبز خط می‌کشد بر رخوت تابستانه. انگار این مغازه‌های پرزرق‌وبرق برای این به وجود آمده‌اند که غبار روزهای اول مدرسه را از تن بتکانند و وقفه‌ی دلنشینی بین خانه و مدرسه باشند. جایی برای خداحافظی با مدادهای کهنه و شروعی تازه با دفترهای نو. مرجان صادقی سی‌وسه سال دارد و چندسالی است که در یک محله‌ی کوچک، در فاصله‌ی دو مدرسه، یک مغازه‌ی لوازم‌التحریر را می‌گرداند. کار او به‌واسطه‌ی برخورد با بچه‌ها پر است از خاطرات خواندنی روزهای مدرسه. خاطراتی که قهرمان آن‌ها‌ شاگردمدرسه‌ای‌ها هستند.

پشت در مغازه، نقاشی دختری را چسبانده‌ام که روی کوله‌پشتی‌اش نوشته: «از این‌جا با هر توان مالی دست پر برمی‌گردی» و یک پرده‌ی جمع‌شوی آبی با گل‌های صورتی وصل کرده‌ام کنارش. مغازه‌ی من درست در فاصله‌ی دو مدرسه‌ی دخترانه و پسرانه است و شلوغ‌ترین ساعت وقتی است که زنگ تعطیلی مدرسه را می‌زنند. اول پسرانه سمت راست و به فاصله‌ی پانزده دقیقه دخترانه سمت چپ. بعد سروکله‌شان پیدا می‌شود. اگر با مادرشان باشند کارشان سخت است و باید راضی‌شان کنند. خودشان که باشند اما بدون تعارفات معمول می‌آیند تو و هرچیزی را که به چشم‌شان بیاید قیمت می‌کنند. این یعنی بیشتر از هرچیز با موجودات دوست‌داشتنی و عجیبی مثل بچه‌ها طرفم. برای همین تا جایی که می‌شود مغازه را رنگی و شاد چیده‌ام. بچه‌ها کم‌کم یاد می‌گیرند بدون خجالت بگویند چقدر پول دارند و چی می‌خواهند: «دو هزارتومن با دو تا صد تومنی ولی یه دفتر می‌خوام که روش مینیون باشه»، «دو تا پونصدی دارم، یه مدادنوکی می‌خوام که از مال شیخی خوشگل‌تر باشه»، «یه هزارتومنی دارم، بابامم داره حقوق می‌گیره، جامدادی می‌خوام». روزهای اول گیج بودم. هم دوست داشتم به یادداشتی که پشت در چسبانده‌ام وفادار باشم هم سود و ضرر را در ذهنم حساب کنم. بچه‌ها راحت متوجه نمی‌شدند که نمی‌شود چیزی را که برایم مثلا یک قیمتی تمام شده نصف بفروشم، پس برنامه‌ی جدید این بود که چیزهای ارزان‌تری اضافه کنم یا به‌شان اجازه بدهم بقیه‌ی پول را بعدا بیاورند. یک‌جور ساخت‌وپاخت دوطرفه‌ی کوچک. این‌طور شد که دفتر حساب‌ها پر شد از فلش‌های کوچک قرمز جلوی اقلامِ فروشی که به اسم‌ها اشاره می‌کرد و بدهی‌شان به مدادرنگی پلیکان و خودکار نامرئی و روپولی. برآیند چیزی که از این اعتماد نصیبم شد، صمیمیت بود و کمی هم بدهی که از فلش‌های خط‌نخورده به وجود آمد و روی هم تلنبار شد و اتفاق نظری که همه‌ی دوستان داشتند: «از تو کاسب درنمی‌آد.» خودم اما فکر می‌کنم توی دوست پیدا کردن رودست ندارم.


متوجه تو آمدنش نشده بودم. با این‌که پسر تپلی بود و موقع نفس کشیدن حسابی خرخر می‌کرد اما این بار بی‌سروصدا آمده و کنار بخاری ایستاده بود. گذاشتم تو خیالات خودش بماند و هر وقت تصمیم گرفت خرید کند حرف بزند. چشمش را از روی پیکسل‌ها و برچسب‌ها برداشت و پرسید:«به‌نظرت چرا اسپایدرمن این‌قد قویه؟» سرم را تکان دادم. نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. باز ادامه داد: «یه مُهرتو جیبشه که بهش نیرو می‌ده و می‌تونه همه رو بکشه.» کار و سروکله زدن با بچه‌ها مرا حساس‌تر کرده و حواس‌جمع‌تر اما این یکی فراتر از انتظارم بود و گیج شده بودم.بی‌وقفه حرف می‌زد. «اگه منم از اون مُهرا داشتم می‌تونستم مچ‌ِ همه رو بخوابونم.» تا خواستم چیزی بپرسم دوباره گفت: «خاله، این مُهرا چنده؟» نگاهش را دنبال کردم و به یک پیکسل اسپایدرمن رسیدم. تازه فهمیدم منظور از این‌همه حرف زدن چیست. پیکسل را از ویترین برداشتم و دادم دستش. برداشت و وصل کرد به آستین پیراهنش. انگشتان تپلش را شبیه اسپایدرمن کرد و همان‌طور که پول مچاله‌ای را روی پیشخان می‌گذاشت عقب‌عقب از مغازه بیرون رفت. از پشت شیشه می‌دیدمش که تا ته خیابان یکنفس می‌دوید و تورهای خیالی‌اش را به هر طرف پرتاب می‌کرد.


دم ظهر بود و زنگ مدرسه‌ها خورده بود. برخلاف انتظارم کسی به مغازه نیامد. فصل امتحانات بود و بچه‌ها دل و دماغ خرید نداشتند. رهام‌عینکی ـ بچه‌ها این‌طور صدایش می‌کردند ـ تنها کسی بود که به مغازه آمد. توی دستش کیسه‌ی بزرگی‌ بود و این‌پاوآن‌پا می‌کرد. پرسیدم آیا چیزی می‌خواهد، سرش را جور مضطربی تکان داد. یک کیسه‌ی بزرگ روی میز گذاشت و گفت چیزی دارد و می‌توانم برایش بفروشم؟ کسادی بازار بی‌حوصله‌ام کرده بود. باهیجان چشمانش را گرد کرد و گفت: «یه چیزی اختراع کردم. یه تو ایکسی‌توکِن.» حتی نمی‌توانستم تلفظش کنم. یک اسم من‌درآوردی بود. کیسه را باز کرد و دیدم که یک جعبه شیرینی است با لکه‌های روغن به‌جامانده که تویش چهار قوطی کبریت نیمه‌باز چسبیده و زیرش چند تا در بطری‌. شش تا عقب و چهار تا جلو. درها هم با کاتر نامرتب بریده شده بود. شبیه یک ماشین آخرین‌مدل که صندلی‌هایش هم برقی است. خیلی فرز و تند نخی را که به قوطی کبریت‌ها بود کشید و آن‌ها از حالت نیمه‌باز به باز تغییر وضعیت دادند. وسیله‌ی جالبی بود اما نه برقی بود و نه شبیه ماشین. آن‌قدر هیجان داشت که نتوانستم توی ذوقش بزنم. جعبه را ازش گرفتم و توی ویترین گذاشتم برای فروش. از فردایش هر روز چند دقیقه‌ای پشت ویترین می‌ایستاد و به «تو ایکسی توکن‌» اختراعی‌اش نگاه می‌کرد.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.