ثمیلا امیرابراهیمی، «شهر»، ۶۰×۵۰ سانتی‌متر، ۱۳۹۱

داستان

باباجي کلافه و زیرچشمی از پشت پنجره، ریسه‌ي لامپ‌های رنگی یکی‌درمیان سوخته را نگاه کرد و روي موهاي آلاگارسونش دست‌کشید. محوطه هنوز شلوغ نشده بود. صندلی‌های تاشوی فلزی را که دنبال هم قطار کرده بودند، هنوز نچيده‌بودند. فقط روی چندتایشان پیرمردها و پیرزن‌های مچاله شبیه گلوله‌های رنگی کاموا نشسته بودند. اصلا آدم صبح نبود، از وقتی هم فهمیده بود اختراع لامپ کارِ انيشتن نیست، سگرمه‌هايش بيشتر رفته بود توی هم. گفت كه حاضر نیست عصر توي جشن عصا شرکت کند: «یک مشت آدم علاف دایره تنبک بزنن و به ریش ما که موقع راه رفتن لق می زنیم بخندن، من پامو تو این مسخره بازی ها نمی‌ذارم گفته باشم.»

با آن پلیور یقه اسکی از مد افتاده و کراوات ابریشمی پت وپهن عهد دقیانوسی، دوباره نشست پشت میز‌. مقوای تاشده و رنگ‌و رو رفته‌ي دوزش پهن بود روي ميز زهوار دررفته. نخودها تو گردالی‌های کج‌وکوله‌‌ي صفحه، دنبال هم ردیف نمی‌شد و ذله اش کرده‌بود. تیمسار لوبیا را گذاشت کنار آن دو تایِ دیگر، دوز کشداری گفت و ابرويي بالا انداخت سمت باباجي. باباجي سبیلش را ‌جوید و دوباره پا شد رفت لای پنجره را باز گذاشت. صدای گنجشک‌ها ریخت توی اتاق. منتظر بود دربان كم‌معاشرت آسایشگاه از راه برسد. در ازای چندرغاز پس اندازش قرار گذاشته بودند به موقع دست به کار شود، خبرش کند كه فلنگ را ببندد برود برج. درخت‌ها را که هرس کرده بودند، نوک برج دیگر لای شاخه‌ها گیر نمی‌کرد. شب‌هایی که باباجی بهانه نمی‌گرفت، می‌نشستند برج را دید می‌زدند. می‌گفت: «شبیه فانوس دریاییه، ما هم کشتی‌شکستگانیم که هیچ باد شرطه‌ای بهمون نمی‌وزه.» بعد دفترچه‌یادداشتش را ورق می‌زد و خط‌های تهرانگردی‌اش را می‌شمرد. توی دفترچه‌اش مترو خط خورده بود. به تیمسار گفته بود با این‌که خاطر زنش عزیز است، شب‌به‌شب هم به خوابش می آید، دلش است دست سرور را بگیرد ببرد مترو و کوردن‌بلو بخورند. هربار یاد قبل مي‌ افتاد حیفش می آمد یک‌بار با سرور امتحانش نکند. صبح‌ها لای چشم‌هايش را باز می‌کرد، سرور را دید می‌زد که ملحفه‌ها را قاطی کپه‌ای از ملحفه‌های اتاق‌های دیگر می‌چپاند توی سبد دسته‌دار کنارش.
«سرورخانم، سرت بهتره؟ اون دم‌نوشی که بهت گفتم رو دم کردی؟»

چند هفته پيش چشم‌هايش را ریز کرده بود تا پشت ورق قرص جدید سرورخانم را بخواند. عادتش بود. مدام مي‌رفت سر كيسه و یکی‌یکی داروها را وارسی می‌کرد. تاریخ تولدش را همان جا از تو صفحه اول دفترچه‌بيمه از برکرده بود. تا سرور ناز و اطوار مي‌آمد و كيسه دارو را از دستش مي‌كشيد باباجي خودش را لوس مي‌كرد و از خواننده‌اي که طرفدارش بود تصنيفي مي‌خواند: «تا با غم عشق تو مرا كار افتاد، بيچاره دلم در غم بسيار افتاد.» باباجي بود و اين كار‌هايش. صبح‌ها برخلاف قدکچیان که یکی از پاهايش کوتاه‌تر بود نمی‌رفت انجمن سلامت که ورزش کند، توی جایش می‌ماند و ماگ شیر سردش را سرمی‌کشید. یا موزی پوست می‌کند و می‌چپاند توي دهانش، بعد با روبدوشامبر پلنگی جلفش کورمال‌کورمال از پله های عقبی بالا می رفت و پوستش را قاطی بقیه آت وآشغال‌های خوراکی‌های غیر مجازش می‌انداخت تو سوراخ مستراح طبقه بالایی‌ها که زياد سر و صدا داشتند، سیفون را می‌کشید و می‌آمد دوباره می‌چپید زیر پتوی گرم و نرمش.

سر صبح تیمسار آمده بود بالا و جدول را جلوی صورت باباجی گرفته بود: «فقط همین یکی مونده، تو می‌دونی لابراتوار ادیسون تو اختراع لامپ کجا بوده؟» باباجی بادی انداخته بود توی غبغبش و گفته بود: «مخترع لامپ که انيشتن تیمسار.» سرور خانم جلوی کفش‌کن، پادری‌های شسته را که بوی شوما می‌داد پهن مي‌كرد. جفتشان دیده بودند سرور همان‌جوری که با بال روسری‌اش خودش را باد می‌زد، نگاهش را انداخته بود به تیمسار و به باباجی و بعد دوباره به تیمسار که داشت حالی‌اش می‌کرد انيشتن یک چیز دیگری را کشف کرده. باباجی مثل بز اخفش سرش را تکان تکان مي‌داد اما حسابی رفته بود تو لک. توی بایگانی مغزش انيشتن را پیدا می‌کرد، یکی آن تو ثبت کرده بود طرف مخترع برق است. براش خیلی گران تمام شده بود.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌ويكم، آذر ۹۴ ببینید.