«لیمو که آب میگرفتیم دست و پاهایمان سفید میشد ولی وقت آبغوره گرفتن پوست دستمان سیاه و زبر میشد و هی میخارید. پدرم بیشتر از لیموی میناب برای آبگیری استفاده میکرد که سبز خوشرنگی داشت. آبلیموهای دستافشار باید به رنگ سبز چمنی درمیآمد. پدرمان از هجده نوزدهسالگی این کار را شروع کرده بود و دلش میخواست که ما هم عین خودش پولی که درمیآوریم از زحمتی باشد که میکشیم. حتی اگر دستمان سیاه و زبر میشد. حالا که سنی ازمان گذشته و مغازه را خانوادگی میگردانیم هنوز این جملهی پدرم آویزهی گوشمان است: خیال کنید این چیزهایی که میدهید دست مردم، برای خودتان گرفتهاید.»
پشت ارگ کریمخانی شیراز، راستهی مغازههای فروش عرقیجات، ترشیجات، آبلیمو و آبغوره و به قول شیرازیها شربتآلات است. دبهها و تشتهای بزرگ پلاستیکی پر شدهاند از ترشیجات رنگارنگ. طیف رنگها از سبز زیتونی تا زرد قناری. پا که توی هر مغازهای بگذاری بوی سرکه و گلاب و عرقیجات با هم میخورد زیر دماغت. مخزنهای بزرگ عرقیجات ردیف هم، دورتادور مغازهها جا خوش کردهاند و برای تست مجانیاند. بوی عرقهای گیاهی و آبلیموی تازه از آن عطرهای اسرارآمیزی است که شیرازیها از قدیم تا همین امروز با آن اخت شدهاند. متن زیر خاطرات و روایتهای شغلی خانوادهی «معتقد» است که قریب به پنجاه سال است که در کار تولید و فروش عرقیجات و آبلیمویند.
زن و شوهر آلمانی وارد مغازه شدند و با هیجان زیادی مشغول بازدید از محصولات ما شدند. برای خوشامدگویی رفتم و چند لیوان از عرقیجات و شربتهای مختلف تعارف کردم تا تست کنند. خیلی سر ذوق آمده بودند و مدام از نحوهی تولید و خاصیت هر چیزی سوال میکردند. چند شیشه آبلیمو و عرق بهارنارنج و گلاب و شاتره خواستند تا برایشان بپیچم. تا آمدم از محصولات بستهبندیشده بهشان بدهم جفتشان انگشت اشارهشان را توی هوا تکان دادند و گفتند: «نو! نو! جاست ارگانیک.» تعجب کرده بودم. تا به حال ندیده بودمشان و از سوالهایشان معلوم بود که تازهواردند اما بهخوبی آبلیموی دستافشار را میشناختند و حتی بهسختی آن را تلفظ میکردند. از شیشههای دستساز آبلیمو و عرق گیاهی برایشان چند بطری ریختم و گفتم که اینها بهخاطر پرزحمت بودن پروسهی تولید گرانترند. قبول کردند و خوشحال و راضی بودند. بعد از کلی حرف زدن بالاخره پرسیدم چطور تفاوت محصول سنتی و شرکتی را میدانند. توضیح دادند که در یکی از سایتهای راهنمای گردشگری از نظرات توریستها فهمیدهاند که محصولات دستساز و سنتی شیراز بیشتر باب طبعشان بوده و طعم نابتری داشته. هیجانزده شده بودم که محصولات و سوغات شیراز در سایتهای جهانی هم شناخته شده. از آن روز به بعد اول از مشتری میپرسیدم کدام نوعش را میخواهد؛ سنتی و ارگانیک یا صنعتی؟
تازه به محلمان آمده بودند. روزی که مرد جوان به مغازهمان آمد چهرهاش حسابی خسته به نظر میرسید. خط اخم روی صورتش جا انداخته بود. چند تا از عرقیجات را سرسری قیمت کرد و بدون آنکه چیزی بخرد اعتراض کرد که چرا جنسهایمان گران است. حتی نگاهی به فلفلهای تازهخشکشدهمان انداخت و با آنکه همسرش مقداری از آن را میخواست حاضر نشد بخرد. هرچی هم خواستم از کیفیت «فلفل خوبویی» که داشتیم تعریف کنم، گوشش بدهکار نبود. از این ماجرا مدت زیادی گذشت تا اینکه یک روز یکی از کارگرها توی کارگاه آتش روشن کرده بود و فراموش کرده بود آن را درست خاموش کند. شب که شد متوجه دود و شعلههای آتش شدیم. ریختیم توی کوچه که آتش را خاموش کنیم اما انگار یک چیزی توی هوا بود که نمیگذاشت نفس بکشیم. اشک از چشم همه راه افتاده بود. چیزی بیشتر از دود و هرم سوزان آتش بود. نتوانستیم حتی به سمت آتش برویم و بفهمیم منشاش دقیقا از کجا است. زنگ زدیم آتشنشانی. هیچکس متوجه نمیشد که چرا آتش اینقدر تلخ و سوزنده است. همسایهها همه افتاده بودند به سرفه و اشک از چشم همه راه افتاده بود. جمعیت منتظر بود که آتشنشانی بیاید و آتش را مهار کند. بالاخره ماشین آمد و یکی از مامورها زد به دل آتش ولی هنوز چند متر بیشتر نرفته بود که با سرفهی شدید برگشت. بعد از اینکه سوزش چشمها و گلویم کمی بهتر شد تازه مشامم به کار افتاد و فهمیدم از لابهلای آتش بوی تند فلفل قرمز میآید و مسئله فقط آتش نیست و فلفل توی آتش هم بساط درست کرده. تازه فهمیدم چرا آتش اینقدر تند است. مامور آتشنشانی نمیتوانست نفس بکشد و فلفل رفته بود توی ریهاش. چند نیروی تازهنفس دیگر هم به محل اعزام شد. بالاخره با تلاش زیاد و طاقتفرسا و زمان زیاد آتش را مهار کردند و متوجه شدیم که بله، حدسمان درست بود. گونی بزرگ فلفلی که تازه خشکش کرده بودیم آتش گرفته بود و گردش توی آتش پخش شده بود. این موضوع تا چند روز نقلِ دهان در و همسایه بود که بنده خدا مامور آتشنشانی از آتش نترسید ولی فلفل کارش را ساخت. همهجا نقل فلفلی بود که توی کارگاه ما به عمل آمده بود و به قول شیرازیها آتشسوزی بیسابقهی محل بهخاطر همان فلفل «خوبو» بود. تا یک هفته بعد کل همسایهها سرفه میکردند و به ما که میرسیدند دربارهی فلفل خوبی که توی کارگاه خشک کرده بودیم شوخی میکردند و میگفتند: «حاجی، کل منطقه رو با فلفل قرق کردی.» با اینکه ضرر دیده بودیم و اشک همسایهها را درآورده بودیم اما خوشحال بودیم که توی محله چو افتاد و همهی اهل محل حتی آن مرد جوان فهمیدند که فلفلهای ما مصداق «فلفل نبین چه ریزه…» است.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادم، شهریور ۹۶ ببینید.